واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

تحقیق درباره. ویژگی های لیلی از نظر نظامی

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 49

 

موضوع مقاله : ویژگی های لیلی از نظر نظامی

به نام یگانه خالق هستی

الحمد لله الذی لا یبلغ مدحته القائلون ، و لا یحصی یغماءه العدون ، و لا یوذی حقه المجتهدون .

( با سپاس خداوندی را که سخنوران از ستودن او عاجزند و حسابگران از شمارش نعمت های او ناتوان و تلاشگران از ادای حق او درمانده اند … ) امام علی (ع)

«فهرست مطالب»

1-مقدمه

2-آغاز داستان

3-عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر

4-رفتن مجنون به نظاره ی لیلی

5-رفتن پدر مجنون به خواستگاری لیلی

6-در احوال لیلی

7-رفتن لیلی به تماشای بوستان

8-خواستگاری ابن سلام لیلی را

9-رسیدن نوفل به مجنون و جنگ کردن نوفل با قبیله ی لیلی

10-دادن پدر لیلی را به ابن سلام

11-بردن ابن سلام لیلی را به خانه ی خود

12-آگاهی یافتن مجنون از شوهر کردن لیلی و شکایت کردن با خیال لیلی

13-وداع کردن مجنون پدر را و آگاهی یافتن از مرگ پدر

14-رسیدن نامه ی لیلی به مجنون

15-رسیدن لیلی و مجنون به همدیگر و غزل خواندن مجنون نزد لیلی

16-وفات یافتن ابن سلام شوهر لیلی

17-صفت رسیدن خزان درگذشتن لیلی

18-زاری کردن مجنون در مرگ لیلی

19-وفات مجنون بر روضه ی لیلی

20-منابع و مأخذ مقاله

مقدمه :

در جهان با عظمت شعر و ادب ایران حکیم نظامی گنجه ای یکی از نوابغ نادر است ، تا آنجا که در میان شعرای بزرگ و عالی مقام پارسی زبان جز سعدی و فردوسی هیچ کس را نمی توان شایان مقایسه و سنجش با نظامی دانست . تازه در مقام این مقایسه هم باید در نظر داشت که دو شاعر هم سنگ در طبیعت باز هر کدام در شیوة خاص خود بر دیگری مزیت دارد . بهترین دلیل آنکه گر چه طبیعت نظامی و سعدی را در نبوغ و عظمت هم سنگ قرار داده است ولی به سبب کثرت ممارست ، سعدی در غزل و نظامی در مثنوی سر آمد سخنوران دوران است . در میان همه ی شعرای جهان نمی توان نظیر حکیم نظامی را یافت.

در تمام دیوان او یک لفظ رکیک و یک سخن زشت دیده نمی شود و از آغاز تا پایان زندگی هرگز یک بیت هجا ساخته است تا بدانجا که رشکبران و حسودان را هم به جای نفرین دعا کرده است . با اینکه نظامی در داستانها معاشقات قهرمانانش را به زبان شعر بیان می کند و حتی نزدیکی ها و همبستر شدن آنها را به زبان شعر توصیف می کند با این حال هرگز یک کلمه رکیک و یک لفظ زشت به کار نمی برد . این روش پرهیزکاری و عصمت و حیای نظامی میان شعرا همانندی ندارد ، مگر حکیم فردوسی که در اثر بزرگ وی شاهنامه هم از آغاز تا پایان یک کلمة رکیک و یک لفظ زشت دیده نمی شود .

نظامی در منظومه های خسرو و شیرین و لیلی و مجنون عشق آمیخته به عفت را به سر حد کمال تعریف و توصیف و ترویج کرده است و گویی بدینسان خواسته کار شعرائی را که سرایندة ویس و رامین ها هستند و کتابی دشمن ناموس و خصم تاریخ عظمت اخلاقی ایران بوجود آورده اند جبران کند و عظمت اخلاقی ایرانیان را نگهبان باشد . لیلی و مجنون به خواهش ابوالمظفر شروان شاه که از نسل بهرام چوبین بوده است به نظم در آورده است و سرودن آن فقط چهار ماه طول کشیده است و در 585 به پایان رسیده است ...

لیلی و مجنون حماسه ای است مشحون از احساس و عاطفه و هیچ شباهتی به اصل عربی بی رنگ و بوی آن که نظامی از آن سود جسته است ندارد . غمنامه ی این داستان با پاره کردن زنجیرها که نمادی از قطع رابطه ی سنجیده از جامعة انسانی است به اوج خود می رسد . مجنون ( دیوانه ) فقط با نوعی رشتة روحی که او را با لیلی پیوند می دهد ، زنده است . منظومة لیلی و مجنون و خسرو و شیرین بسیار به هم نزدیک اند هر دو از عشق راستین سخن می گویند ولی در عین حال نقطه ی مقابل هم هستند .

قصة لیلی و مجنون تنها داستان عشقی نا مراد نیست . تصویری از یک جامعه ی در بسته و محکوم به سلطه ی بی رحم سنت ها هم هست . تصویر جامعه ای که هرگونه عدول از سنت ها را رد می کند و طی قرنها به آداب و رسوم کهن ی اجداد وفادار می ماند . شاید نزد خاطری که جستجوی یک جامعه ی آرمانی تکاپو دارد خالی از جاذبه به نظر نیاید .

آغاز داستان

گویندة داستان چنین حکایت کرده است ، آن لحظه که در این سخن سفت : در روزگاران قدیم مردی درویش نواز میهماندوست و چون خلیفة مشهور ، در ملک عرب بر عامریان حکومت می کرد که خاک عرب از نیم نامش آباد گشته بود . او به سال خوشه ای که آرزومندانه است تمنای فرزند داشت می خواست یادگاری بردیاری که دوست می داشت هدیه کرده باشد ، به نذر و نیاز پرداخت. کرمها کرد و به سائلان درمها داد .

خداوند بزرگ تضرعش پاسخ فرمود و نو رسته گلی چو ناز خندان عطایش فرمود. نامش قیس نهادند . قیس در باغ دلنوازی رست و سالی دو سه در نشاط و بازی بگذراند به هفت سالگی که قدم نهاد افسانه خلق شد جمالش ، پدر وی را به دبیر سپرد تا به درس و تعلیمش بپردازد در گروه پسران و دختران مکتب ، طنازی از قبیله ی نجد با چشمانش چون آهو ، زلفانی چون شب ، رخی چون چراغ ، دهانی چون تنگ شکر ، لیلی نام ، در کنار او می نشست . قیس در نگاه اول به مهر دل خریدش . لیلی نیز هوای او جست و در سینه هر دو مهر می



خرید و دانلود تحقیق درباره. ویژگی های لیلی از نظر نظامی


تحقیق در مورد لیلی و مجنون 11 ص

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 10 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

((لیلی و مجنون ))

در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...

رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...

دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله – که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود – جاری کرد:

ایزد به تضرعی که شاید *** دادش پسری چنانکه باید

سید عامری – رییس قبیله – به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.

نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری

روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت:

هر کس که رخش ز دور دیدی *** بادی ز دعا بر او دمیدی

شد چشم پدر به روی او شاد *** از خانه به مکتبش فرستاد

در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:

آفت نرسیده دختری خوب *** چون عقل به نام نیک منسوب

محجوبه بیت زندگانی *** شه بیت قصیده جوانی

دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛

در هر دلی از هواش میلی *** گیسوش چو لیل و نام لیلی

از دلداریی که قیس دیدش *** دل داد و به مهر دل خریدش

او نیز هوای قیس می جست *** در سینه هر دو مهر می رست

زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود.

هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:

عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دلشدگی قرارشان برد

این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی

کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود

تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی:

سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم

این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:

یکباره دلش ز پا در افتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد

و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند

این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را – که جوانانی بالغ شده بودند – از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند:

او می شد و می زدند هر کس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس

... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک

شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:

لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد

لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست

قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی

شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.

پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:

"در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."

پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.

سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.

پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:

رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی

با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"

پدر قیس گفت:



خرید و دانلود تحقیق در مورد لیلی و مجنون 11 ص


مقاله درباره خلاصة لیلی و مجنون

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 6

 

خلاصة لیلی و مجنون

این کتاب را نظامی در مدتی کمتر از چهارماه گفته و در سال 584 نام ابوالمظفر شروانشاه اخستان بن منوچهر بپایان رسانده . تعداد ابیات آن در حدود چهار هزار بیت و خلاصة داستان این است :

یکی از بزرگان عرب از نعمت های دنیا بجز فرزند همه چیز داشت و غافل بود که صلاحش در این بوده است که فرزندی نداشته باشد .

آنقدر نذر و نیاز کرد تا خداوند پسری باو داد و او نامش را «قیس» گذاشت و چون بهفت سال رسید او را به مکتب سپرد . در آن مکتب دختری بنام «لیلی» بود که قیس از همان نظر اول باو عاشق شد - کم کم عشق پسریش این دو کودک زبانزد خاص و عام گشت و آواز آن بگوش پدر و مادر آنها رسید . پدر لیلی دیگر دختر خود را بآن مکتب نفرستاد . قیس هر روز به در خانه لیلی می رفت ، آندر را می بوسید و باز می گشت . این جدائی بجای آکه درد این دو را تسکین و تخفیف دهد باعث غلیان و شدت آن شد و کار قیس بآنجا رسید که مردم او را «مجنون» لقب دادند . پدر مجنون ناچار برای نجات پسر خود بخواستگاری لیلی فرستاد . پدر لیلی نپذیرفت و بهانه اش این بود که پسر تو دیوانه است و موجب بدنامی قبیله من خواهد شد . به شنیدن این خبر عشق مجنون هر روز شدیدتر شد و جانفرساتر گشت . پدر او برای تخفیف این درد بیعلاج منتظر موسم حج نشست و به هنگام حج او را با خود به مکه برد و در مقابل خانه کعبه نگاهداشت و گفت ای پسر ! اینجا خانه خداست ، شفابخش دردهاست ، دست در این حلقه کن و بگوی ای خدا ، ترا بخداوندیت قسم می‌دهم ، ترا به عظمت و بزرگیت قسم می دهم که مرا توفیق ده و رستگار کن و در پناه خود گیر و ازین شیفتگی رهایی بخش . مجنون دست در حلقه کعبه کرد و گفت ایخدا ! ترا بخداوندیت قسم می دهم ، ترا به عظمت و بزرگیت قسم می دهم که عشق لیلی را از من مگیر و از اینکه هستم عاشق ترم کن و آنچه از عمر من مانده است بگیر و بمعشوق من ده . پدر این حرفها را با بهت و حسرت گوش داد و با درد و نومیدی بازگشت . اما دعای مجنون مستجاب شد و چون از خانه خدا مراجعت کرد دیگر در خانه خود نماند و سر به بیابان گذاشت و با وحش و طیر انس گرفت و جز نام لیلی بر زبان نراند . همه مردم را در بر او می سوخت و کسی چاره ای نمی دانست . شخصی از روسای قبائل عرب بنام «نوفل» از او حمایت کرد و با قبیلة لیلی بنای جنگ گذاشت و مردم آن قبیله را شکست داد و لیلی را طلبید . پدر لیلی رسولان پیش او فرستاد و پیغام داد که شکست خورده ام و جز تسلیم چاره ای ندارم ولی حاضرم دختر خود را به پست ترین غلام تو بدهم و به مجنون ندهم ، زیرا نام قبیله من بر باد می رود و اگر بیش از این مورد تعقیب باشم دختر را می کشم و خود را نجات می دهم و نوفل ناچار دست از جنگ کشید .

پس از این شخصی به نام «بن سلام» لیلی را به عقد درآورد ، اما ایندختر که جز قیس کسی را نمی خواست تا آخر عمر به شوهر تسلیم نشد .

مجنون نیز همه عمر را در صحرا و بیابان می گذراند و در عشق لیلی می‌سوخت و غزل می خواند . تنها لذت او این بود که گاه گاه از سوار و پیادة ره گذری از حال لیلی می پرسید و پیغام می داد . یا کاغذی را که او پنهانی فرستاده بود می گرفت و بر چشم و روی می کشید و با شادی و نشاط مستانه ا جواب می نوشت .

عمر مجنون در صحرا ها و بیابانها گذشت و همه عمر بجای چشمهای لیلی در چشم آهوان و گوزنان نگریست . از برگ درختان می پوشید و از میوه و دانه آنها سیری می گرفت . گاه گاه پدرش با زحمت و عصازنان او را پیدا می کرد و بخانه می برد و باز می گریخت و سر به صحرا می گذاشت .

روزی سواری بر او گذشت و او را از مرگ پدر آگاه کرد . بسر قبر پدر دوید و پس از گریستن ها باز سر به صحرا گذاشت .

روزی دیگر رهگذری او را از مرگ مادر خبر داد . بر مزار او آمد اشک ها ریخت و باز رو به بیابان نمود .



خرید و دانلود مقاله درباره خلاصة لیلی و مجنون


تحقیق در مورد لیلی و مجنون 11 ص

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 10 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

((لیلی و مجنون ))

در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...

رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...

دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله – که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود – جاری کرد:

ایزد به تضرعی که شاید *** دادش پسری چنانکه باید

سید عامری – رییس قبیله – به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.

نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری

روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت:

هر کس که رخش ز دور دیدی *** بادی ز دعا بر او دمیدی

شد چشم پدر به روی او شاد *** از خانه به مکتبش فرستاد

در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:

آفت نرسیده دختری خوب *** چون عقل به نام نیک منسوب

محجوبه بیت زندگانی *** شه بیت قصیده جوانی

دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛

در هر دلی از هواش میلی *** گیسوش چو لیل و نام لیلی

از دلداریی که قیس دیدش *** دل داد و به مهر دل خریدش

او نیز هوای قیس می جست *** در سینه هر دو مهر می رست

زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود.

هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:

عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دلشدگی قرارشان برد

این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی

کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود

تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی:

سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم

این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:

یکباره دلش ز پا در افتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد

و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند

این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را – که جوانانی بالغ شده بودند – از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند:

او می شد و می زدند هر کس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس

... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک

شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:

لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد

لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست

قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی

شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.

پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:

"در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."

پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.

سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.

پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:

رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی

با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"

پدر قیس گفت:



خرید و دانلود تحقیق در مورد لیلی و مجنون 11 ص


تحقیق در مورد لیلی و مجنون 11 ص

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 10 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

((لیلی و مجنون ))

در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...

رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...

دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله – که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود – جاری کرد:

ایزد به تضرعی که شاید *** دادش پسری چنانکه باید

سید عامری – رییس قبیله – به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.

نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری

روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت:

هر کس که رخش ز دور دیدی *** بادی ز دعا بر او دمیدی

شد چشم پدر به روی او شاد *** از خانه به مکتبش فرستاد

در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:

آفت نرسیده دختری خوب *** چون عقل به نام نیک منسوب

محجوبه بیت زندگانی *** شه بیت قصیده جوانی

دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛

در هر دلی از هواش میلی *** گیسوش چو لیل و نام لیلی

از دلداریی که قیس دیدش *** دل داد و به مهر دل خریدش

او نیز هوای قیس می جست *** در سینه هر دو مهر می رست

زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود.

هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:

عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دلشدگی قرارشان برد

این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی

کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود

تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی:

سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم

این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:

یکباره دلش ز پا در افتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد

و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند

این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را – که جوانانی بالغ شده بودند – از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند:

او می شد و می زدند هر کس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس

... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک

شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:

لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد

لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست

قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی

شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.

پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:

"در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."

پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.

سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.

پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:

رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی

با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"

پدر قیس گفت:



خرید و دانلود تحقیق در مورد لیلی و مجنون 11 ص