روزی بود و روزگاری.پادشاه و ملکه ای بودند که فرزند نداشتند.ملکه آرزو داشت صاحب دختری شود که لپهایش به سرخی گل سرخ، موهایش به سیاهی شب و پوستش به سفیدی برف باشد.
بالاخره آرزوی ملکه برآورده شد.خداوند به او دختری داد با لپهای سرخ موهایش سیاه و پوستی مثل برف.ملکه اسم دخترش را سفیدبرفی گذاشت.اما سفیدبرفی هنوز کوچک بود که مادرش از دنیا رفت.مدتی بعدپادشاه با زن دیگری ازدواج کرد.ملکه جدید زیبا اما بدجنس بود.او یک آیینه جادویی داشت. هر روز مقابل آیینه می ایستاد و می گفت:(( آیینه به من بگو در جهان چه کسی از دیگران زیباتر است؟))
آیینه جواب می داد:((در زمین و آسمان زیباتر از دیگران شما هستید!))
ملکه خوشحال و راضی می شد.به تصویر خودش در آیینه نگاه می کرد و لذت می برد.
روزها می گذشت.سفید برفی بزرگتر و زیباتر می شد.او دختری خوش اخلاق و مهربانی بود.
یک روز ملکه بدجنس مثل همیشه از آیینه پرسید:((آیینه جادویی باید به من بگویی در این جهان چه کسی از دیگران زیباتر است؟))
این بار جواب داد:((زیباتر از دیگران در زمین و آسمان فقط سفیدبرفی ست.او مانند یک پری ست.))
ملکه وقتی این را شنید ناراحت و عصبانی شد. شکارچی مخصوص قصر را صدا کرد.به او دستور داد:((سفیدبرفی را بردار و به جنگل ببر. او را بکش و قلبش را برای من بیاور.))
شکارچی سفیدبرفی را به جنگل برد.اما دلش راضی نشد او را بکشد.پس آزادش کرد و گفت:((ای دختر زیبا فرار کن و به هر جا که می خواهی برو.))
بعد هم آهویی شکار کرد.قلب آهو را از سینه اش درآورد.آن را برداشت و به قصر برگشت.خود را به ملکه رساند و گفت:((دستور شما را اجرا کردم.سفیدبرفی را کشتم و قلبش را درآوردم.))
این را گفت و قلب آهو را به ملکه داد.ملکه حرف شکارچی را باور کرد،خوشحال و راضی شد.