واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

تحقیق در مورد محمد رسول الله

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 12 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

نام:

یاسمن

نام خانوادگی :

بزرگ زاده

کلاس :

اول (3)

دبیر :

سرکار خانم پورکاوه

نام کتاب :

زندگی چهارده معصوم

نام : محمد

لقب : رسو الله ، مصطفی

کنیه : ابوالقاسم

نام پدر : عبدالله

نام مادر : آمنه

تاریخ تولد : جمعه 17 ربیع الاول 571 میلادی (سال عام الفیل ) ، مکه

تاریخ رحلت : 28 صفر سال 11 هجری

محل دفن : مسجدالنبی، مدینه

مدت پیامبری : 23 سال

خوشبوترین گل

روزی بود ، روزگاری بود. در سرزمین عربستان شهری بود به نام مکه. در مکه مردمی زندگی می کردند که به قبیلة قریش معروف بودند. قبیلة قریش از محترم ترین قبیله های عرب بود. در میان مردم این قبیله مرد بزرگواری زندگی می کرد به نام عبدالمطلب بزرگ قریش بود.

عبدالمطلب ده پسر داشت. از میان این ده برادر ، یکی بود که از همه زیباتر بود. مهربان تر و شجاع تر بود. او عبدالله نام داشت.

همة مردم عبدالله را دوست می داشتند. عبدالمطلب هم او را از بقیة پسرهایش بیشتر دوست می داشت. برای همین ، وقتی عبدالله به سن جوانی رسید، پدرش عبدالمطلب ، از میان دخترها ، بهترین دختر را انتخاب کرد و به ازدواج عبدالله درآورد. این زن آمنه نام داشت. آمنه و عبدالله، همدیگر را دوست می داشتند و زندگی خوبی را شروع کردند.

اما یک روز عبدالله به خانه آمد، نزد آمنه رفت و به او خبر داد که می خواهد به سفر برود؛ سفر به سرزمین شام.

عبدالله بار سفرش را بست و آماده شد. از آمنه خداحافظی کرد، سوار شترش شد و همراه کاروان رفت. آمنه ایستاده بود و رفتن عبدالله را نگاه می کرد.

چند ماه گذشت و کاروان از سرزمین شام برگشت، آمنه هم آمد تا از شوهرش استقبال کند.

اما عبدالله نیامده بود. شتر او تنها و بی صاحب برگشته بود. ساربان ها به غم و اندوه خبر دادند که عبدالله زیبا ، عبدالله شجاع و مهربان در راه برگشت از دنیا رفته است.

آمنه در غم مرگ عبدالله خیلی گریه کرد و غصه خورد. فکر کرد در این دنیا ، دیگر کسی را ندارد، اما او تنها نبود. فرزند عبدالله همراه او بود. از آن به بعد همة دلخوشی آمنه ، همین بچه ای بود که در شکم داشت. مدت ها گذشت. یک شب آمنه در اتاق خودش تنها بود. وقت آن رسیده بود که کودکش به دنیا بیاید. درد زایمان به سراغش آمده بود. آمنه نگران بود. در دل گفت : «حالا چطور تنهایی بچه ام را به دنیا بیاورم ؟»

لحظه ای چشم هایش را بست. وقتی چشم باز کرد، دید اتاقش غرق نور است و فرشته های زیادی دور تا دور اتاق ایستاده اند. آمنه با دیدن فرشته ها آرام شد. دردش را فراموش کرد. انگار به خواب خوشی فرو رفته بود. در همین حال بود که پسرش به دنیا آمد.

فرشته ها دور آمنه جمع شدند و به او کمک کردند. پسرش را در طشتی پر از گلاب شستند و در پارچة تمیزی پیچیدند و او را در کنار آمنه خواباندند. آمنه به پسرش نگاه کرد و به یاد عبدالله افتاد . با مهربانی گونه های پسرش را بوسید و تنش را بویید. چه بوی خوشی! بوی گل!

آمنه با خودش حرف می زد و پسرش را ناز می کرد. از صدای حرف زدن آمنه ، ام عثمان پیرزنی بود که برای کمک به آمنه در خانة او زندگی می کرد. او وقتی وارد اتاق آمنه شد با تعجب دید که اتاق غرق در نور است، پر از بوی گل است و در کنار آمنه بچه ای خوابیده است و گریه می کند.

ام عثمان گفت : «وای خانم جان! دُرست می بینم؟ بچه به دنیا آمده؟ چرا خبرم نکردید؟ بروم آب گرم بیاورم. باید بچه را بشوییم.» اما وقتی بچه را از کنار آمنه برداشت و بغل کرد، دید که بچه پاک و تمیز است. دید همة آن عطر و بو از بدن بچه بلند شده است . دید همة آن نور و روشنایی از چهرة بچه می تابد.

ام عثمان خندید و در دل گفت : «باید بروم عبدالمطلب را خبر کنم . باید به بزرگ قریش مژده بدهم.»



خرید و دانلود تحقیق در مورد محمد رسول الله