واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

تحقیق در مورد سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 10 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم

 در قرون اول اسلامی، بلخ و اطراف آن از مراکز بسیار مهم تصوف شده و صوفیان خراسان در تهور فکری و آزادمنشی پیشرو صوفیان بشمار میرفته اند و عقیدهء (( فناء فی الله)) که تا اندازهء مقتبس از افکار هندی است، بیشتر بدست صوفیهای خراسانی از قبیل ، بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر ترویج میشده است.

سرگذشت ابراهیم ادهم را که امیرزادهء بلخ بود و ترک دنیا نمود و بواسطهء ریاضت های طولانی از بزرگان صوفیه شده است مطابق آنچه از شرح حال بودا شنیده بودند، ساخته و پرداخته اند و البته مشابهت های عجیبی مابین این دو سرگذشت است.

سرگذشت بودا ( سیدهارتا )  Siddharta

سرگذشت بودا در کتب اسلامی بعنوان (( یوزاسف )) ( بوزاسف) و (( بلوهر)) از همان اوایل اسلام منتشر شده است و اولین ماخذی را که ما سراغ داریم که این قصه را مفصلا ذکر کرده است در اواخر کتاب (( اکمال الدین و اتمام النعمه)) شیخ صدوق ابو جعفر محمد بن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه القمی است که در اواسط قرن چهارم تالیف شده است، این قصه به تفصیل و اشباع تمام در چهل صفحه به عربی ذکر شده و بعد از آن مکرر  به عربی و فارسی  بهمان عنوان قصهء (( یوذاسف و بلوهر )) بطبع رسیده است و نیز تمام این قصه در اواخر چلد هفدهم بحارالانوار مرحوم مجلسی مندرج است.

چون مبالغهء بسیار در موضوع تاثیر طریقت بودا و عرفان هندی شده است و بعضی حکایت ابراهیم ادهم و نحوة تصوف خراسان مخصوصا بلخ را ساخته شده از روی حکایت بودا دانسته اند، خلاصهء از دو سرگذشت را بنظر خوانندگان میرسانیم تا خود صحت و سقم این عقیده را قضاوت نمایند.

بر حسب عقیدهء بوداییان هرچندی یکبار بودایی در زمین ظاهر میشود که عقیدهء صحیح را به مردم تعلیم دهد زیرا(( بودا)) بمعنی (( حکیم ))  و (( مرشد )) است، بعد از مدتی این تعلیم فاسد شده از میان میرود و تجدید آن مربوط به ظهور بودای جدید است. ولی امروز وقتی بودا میگوییم مقصود آخرین بودای تاریخی است که نام او (( سیدهارتا)) Siddharta   و نام خانواده گیش  (( گوتاما ))  Gotama  است. گوتاما پسر سودهودانا Suddhodana   یکی از روسای قبیلهء  (( ساکیاس ))  Sakiyas   است و بهمین مناسبت او را (( ساکیامونی )) یعنی (( مرتاض ساکیاس)) میگویند. قبیلهء ساکیاس در شمال بنارس جا داشته اند و در این قبیله است که بودا در اواسط  قرن  ششم قبل از میلاد متولد شده و در سال چهار صدو هفتادو هشت قبل از میلاد پس از هشتاد سال زندگی مرده است.

بودا در نزده سالگی دختر عموی خود را ازدواج نمود و با کمال خوشی و تنعم زندگی میکرد. در سن بیست و نه روزی در بین آنکه به شکار گاهی میرفت ، مردی را دید که بواسطهء کبر سن بنهایت درجهء فرسودگی و بیچاره گی رسیده است، وقتی دیگر مردی را دید که بمرض سخت علاج ناپذیری مبتلا شده و رنج میبرد، و چندی بعد منظرهء کریه بدنی که در حال پوسیدگی بود، او را منقلب ساخت. در تمام این موا قع خادم و مصاحب وفادار او موسوم به

 (( چانا )) Channa   او را متذکر و متنبه میساخت و به وی میگفت : (( این است پایان زندگی بشر )).

وقتی دیگر بودا یکی از تارکین دنیا را دید که با کمال استراحت خاطر و برازندگی و آزادگی میگذرد، از چانا پرسید که این مرد چه حالی دارد، چانا شرحی از اخلاق و احوال  تارکین دنیا که پشت به همه چیز زده اند حکایت کرد و گفت که این جماعت دایما در گردش اند و در طی سیاحت و گردش قولا و عملا تعالیم مهمی به مردم میدهند.

خلاصه آنکه با اختلاف روایاتی که هست قدر مسلم این است که ذهن این شاهزادهء جوان بتدریج برآشفت و او را از زندگی و هیاهوی آن دلسرد نمود.

روزی در همان لحظه ایکه میخواست از تفرج گاه به شهر برگردد، قاصدی رسیده خبر تولد پسری را که اولین او بود آورد. بودا در آن حال با برآشفتگی بی اختیار با خود گفت : (( اینک رابطهء جدیدی که مرا بدنیا می بندد !)) خلاصه در حالیکه نوازندگان در اطراف او بودند بشهر برگشت و آنشب خویشان و نزدیکان او بمناسبت مولود جدید شادمانیها و رقص ها کردند ولی بودا بطوری منقلب و برآشفته بود که توجه به آن اوضاع نداشت، و بالا خره در پایان شب مانند کسی که خانه اش طعمهء حریق شده باشد ناگهان از بستر خواب برجسته به چانا امر کرد اسب حاضر کند و در آن اثنا سر به اتاق زن و فرزند  یگانهء خود فرو برده بدون اینکه آنها را بیدار کند در آستانهء آن در با خود عهد کرد که تا

(( بودا )) یعنی  (( حکیم روشن و نورانی )) نشود بمنزل خود برنگردد و گفت : (( میروم تا معلم و منجی انان برگردم نه شوهر و پدر )).

خلاصه با چانا بیرون رفت و سر به بیابان نهاد و در این موقع است که  (( مارا ))  Mara   یعنی وسوسه کنندهء بزرگ ( ابلیس یا نفس اماره ) در آسمان ظاهر شده سلطنت و عزت تمام جهان را باو وعده داد که از عزم خود برگردد، ولی او بدام وسوسه نیفتاد.

بودا آنشب مقداری در ساحل رودخانه رفت، بعد لباس های فاخر و جواهر خود را به چانا بخشیده او را برگرداند و خود هفت شبانه روز در بیشهء بسر برد، بعد در آن سرزمین بخدمت برهمنی موسوم به (( آلارا)) درآمده  و چندی بعد ملازمت برهمنی دیگر موسوم به (( اودراکا )) را اختیار نمود و از این دو نفر تمام حکمت و دانایی  هندی را آموخت ولی قلبش آرام نیافته به جنگلی که در یکی از کوهستانها واقع بود رفت، و در آنجا با مصاحبت پنج شاگردی که گردش جمع بودند شش سال به توبه و ریاضات شاقه پرداخت تا آنکه در آن ناحیه شهرت یافت و به همین جهت عزم کرد که آنجا را ترک کند و چون به قصد رفتن بپا خاست از غایت ضعف و ناتوانی برزمین افتاده از هوش برفت  چندانکه شاگردانش چنان پنداشتند که مرده است، ولی بحال آمد و از آن وقت ببعد ریاضات سخت را  رها نمود و مرتبا غذا میخورد. پنج نفر شاگرد و مصاحب او چون دیدند بودا از ریاضت کاسته از احترام باو دست باز داشتند و او را رها کردند و به بنارس رفتند.

بودا ثروت و مقام و لذایذ دنیا را رها کرد که بآرامش و سکون خاطر برسد. از راه تعلم و فلسفه و حکمت سایرین نتوانست ، ریاضت و توبه هم اطمینان قلبی  را که انتظار میبرد باو نداد. حاصل آنکه در کار خود حیران و سرگردان بود و درست در همان روزی که شاگردان او پراکنده شدند، بودا زیر درختی ساعتها با خود اندیشید که چه کند و چه راهی پیش گیرد، وسوسهء بسیار باو هجوم آورد ، دلش به زن و فرزند و مقام  و ثروت و عیش و تنعم رغبت پیدا کرد و این مبارزه و جهاد با نفس تا غروب آفتاب ادامه داشت اما بودا بالاخره از این مبارزه  فاتح بیرون آمد یعنی بر نفس غلبه یافت و در نتیجهء این مبارزه است که به  (( نیروانا )) اتصال یافت و بر خودش مسلم شد که (( بودا )) شده  یعنی اشراق یافته و روحانی شده است.

بودا چون اطمینان و آرامشی را که سالها در طلبش بود جست تصمیم گرفت که به ارشاد پرداخته  مسلک خود را بسایرین عرضه دارد. در این موقع بودا سی و پنج ساله بود ، اول قصد دو نفر معلم خود (( آلارا )) و (( اودراکا )) نمود ولی چون دانست که آنها مرده اند در نزدیکی بنارس نزد پنج نفر شاگرد شتافته آنها را ارشاد نموده پیرو خود ساخت و نیز مادر و زن و پدرش باو گرویدند، آنگاه جماعتی از خواص شاگردان خود را مامور به ارشاد خلق کرد.

از تاریخ اشراق در زیر درخت مذکور تا هجده ماه مفصلا تاریخ او را نوشته اند و از آن ببعد روایات متفرقی از حیات او نگاشته اند از این قبیل که در طی گردشهای خود بچه اشخاصی برخورد و در هر مورد چه تعالیمی داد، چه چیز ها از او پرسیدند و او چه جوابها گفت و امثال آن. خلاصه آنکه بعد از نورانی شدن  مدت چهل و پنج سال در دره های رود گنگ در گردش و تعلیم بود تا در هشتاد سالگی از دنیا رفت.

 سرگذشت ابراهیم ادهم

آنچه که شیخ فریدالدین عطار در تذکره الاولیا راجع به ابو اسحق ابراهیم بن ادهم نوشته، تقریبا مطابق است با آنچه که سایر کتب تراجم عرفا  نوشته اند.

ابتدا ابراهیم ادهم آن بود که پادشاه بلخ بود، و عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین با چهل گرز زرین در جلو و عقب او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود نیم شب سقف خانه بجنبید چنانکه کسی بر بام میرود، آواز داد که کی است. گفت آشناست اُشتری گم کرده ام بر این بام طلب میکنم. گفت ای جاهل اُشتر بر بام میجویی. گفت ای غافل تو خدای را در جامهء اطلس خفته بر تخت زرین میطلبی.

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتشی در دلش افتاد تا صبح آنروز نخوابید. چون روز شد بر تخت نشست  متفکر و متحیر و اندوهگین، ارکان دولت هر یکی بر جای خویش ایستادند، غلامان صف کشیدند، ناگاه مردی با هیبت از در درآمد چنانکه هیچ کس را از خشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی، جمله را زبانها بگلو فرو شد، همچنان می آمد تا پیش تخت، ابراهیم گفت چه



خرید و دانلود تحقیق در مورد سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم


تحقیق در مورد سرگذشت دانش پزشکی تا رنسانس 10 ص

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 19 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

سرگذشت دانش پزشکی تا رنسانس

 

 

پیش از پیدایش تاریخ

تاریخ‌شناسان بر این باورند که انسانهای کنونی فرزندان نیاکانی هستند که روزگارانی در دشتهای پهناور و شکاف کوههای بلند به سر می‌بردند.

دگرگونی زندگی، که آدمیان به جای بهره‌گیری از توان جسمی خود، از نیروی خرد خویش یاری بگیرند، و از میان دشتها و درون شکاف کوهها به شهرهای پرشکوه بیایند، هزاران سال طول کشیده‌است.

آدمی در روزگاران قدیم بر روی زمینهای سرد و خیس (مرطوب) می‌زیست و با حیوانات خطرناکی که در اطرافش بودند، دست و پنجه نرم می‌کرد. در آن روزگاران، مردم حیوانات را شکار می‌کردند تا گوشتشان را بخورند. استخوانهای همان حیوانات وسیلة شکار و پوست آنها لباس انسانها بود. انسانها در گروههای بسیار کوچک زندگی می‌کردند و مانند فرزندان امروزی خود سخن گفتن نمی‌دانستند و با صداهای مبهم فریاد مانند، چیزهایی را به یکدیگر می‌گفتند، و بیشتر با اشارة دست چیزهای ساده را بیان می‌کردند.

نیاکان ما که در روزگاران پیش از تاریخ زندگی می‌کردند، به سه چیز بسیار مهم، پی برده بودند. یکی اینکه استخوانهای درشت و نوک تیز، ابزار مفیدی است که می‌تواند سلاح نبرد نیز قرار گیرد. سپس دریافتند که می‌توان دسته‌ای نیز برای آن ابزار یا سلاح فراهم کرده تا بهتر به کار گرفته شود. کشف آتش گام بعدی آنان بود. بوسیله آتش، آدم توانست خوراک خود را پخته، بخورد. آتش وسیله‌ای تازه بود که می‌توانست از هجوم حیوانات درنده نیز جلوگیری کند.

 

پزشکی غریزی

انسانهای نخستین همواره در تیررس خطر مرگهای فوری و دردناک ناشی از بیماری و خطر مرگ فوری و هراس‌انگیز یورش حیوانات وحشی از هر طرف بودند. در چنان شرایط سخت و ترس‌آور، زندگی آرام، آسان به دست نمی‌آمد. به این ترتیب عمر کمتر از سی‌سال بود. دانش پزشکی آن زمان از روی غریزة حیوانی بود؛ و هرگاه زخمی بر بردن وارد می‌شد و یا جوش و عفونتی در بدن کسی پدید می‌آمد، با مکیدن زخم، زودتر بهبود بدست می‌آید.

همانگونه که دانسته بودند پس از یک پرخوری، مالیدن دستها (ماساژ) بر شکم، موجب آرامش دل درد می‌گردد.

ابزارهایی که برای جنگ فراهم کرده بودند نیز، برای پاره کردن دمل‌های دستها و پاها و پشت و سایر جاهای بدن به کار رفت و سوزاندن محل زخم نیز نوعی مداوای دیگر شده بود که جلوگیری از گسترش زخم می‌کرد و کسی که از سوزاندن زخم جان سالم به در می‌برد، بهبود می‌یافت.

هرچه گروههای کوچک بزرگتر می‌شدند، بیماریهای گوناگون گسترش بیشتری پیدا می‌کرد و میکروبها و ویروسهای بیماریها زیادتر می‌شدند و گروههای بیشتری را آلوده کرده و می کشتند. همانگونه که اینک در مناطق غیربهداشتی جهان، بیماریهای گوناگون رواج دارند. این گونه



خرید و دانلود تحقیق در مورد  سرگذشت دانش پزشکی تا رنسانس 10 ص


تحقیق در مورد سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 10 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم

 در قرون اول اسلامی، بلخ و اطراف آن از مراکز بسیار مهم تصوف شده و صوفیان خراسان در تهور فکری و آزادمنشی پیشرو صوفیان بشمار میرفته اند و عقیدهء (( فناء فی الله)) که تا اندازهء مقتبس از افکار هندی است، بیشتر بدست صوفیهای خراسانی از قبیل ، بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر ترویج میشده است.

سرگذشت ابراهیم ادهم را که امیرزادهء بلخ بود و ترک دنیا نمود و بواسطهء ریاضت های طولانی از بزرگان صوفیه شده است مطابق آنچه از شرح حال بودا شنیده بودند، ساخته و پرداخته اند و البته مشابهت های عجیبی مابین این دو سرگذشت است.

سرگذشت بودا ( سیدهارتا )  Siddharta

سرگذشت بودا در کتب اسلامی بعنوان (( یوزاسف )) ( بوزاسف) و (( بلوهر)) از همان اوایل اسلام منتشر شده است و اولین ماخذی را که ما سراغ داریم که این قصه را مفصلا ذکر کرده است در اواخر کتاب (( اکمال الدین و اتمام النعمه)) شیخ صدوق ابو جعفر محمد بن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه القمی است که در اواسط قرن چهارم تالیف شده است، این قصه به تفصیل و اشباع تمام در چهل صفحه به عربی ذکر شده و بعد از آن مکرر  به عربی و فارسی  بهمان عنوان قصهء (( یوذاسف و بلوهر )) بطبع رسیده است و نیز تمام این قصه در اواخر چلد هفدهم بحارالانوار مرحوم مجلسی مندرج است.

چون مبالغهء بسیار در موضوع تاثیر طریقت بودا و عرفان هندی شده است و بعضی حکایت ابراهیم ادهم و نحوة تصوف خراسان مخصوصا بلخ را ساخته شده از روی حکایت بودا دانسته اند، خلاصهء از دو سرگذشت را بنظر خوانندگان میرسانیم تا خود صحت و سقم این عقیده را قضاوت نمایند.

بر حسب عقیدهء بوداییان هرچندی یکبار بودایی در زمین ظاهر میشود که عقیدهء صحیح را به مردم تعلیم دهد زیرا(( بودا)) بمعنی (( حکیم ))  و (( مرشد )) است، بعد از مدتی این تعلیم فاسد شده از میان میرود و تجدید آن مربوط به ظهور بودای جدید است. ولی امروز وقتی بودا میگوییم مقصود آخرین بودای تاریخی است که نام او (( سیدهارتا)) Siddharta   و نام خانواده گیش  (( گوتاما ))  Gotama  است. گوتاما پسر سودهودانا Suddhodana   یکی از روسای قبیلهء  (( ساکیاس ))  Sakiyas   است و بهمین مناسبت او را (( ساکیامونی )) یعنی (( مرتاض ساکیاس)) میگویند. قبیلهء ساکیاس در شمال بنارس جا داشته اند و در این قبیله است که بودا در اواسط  قرن  ششم قبل از میلاد متولد شده و در سال چهار صدو هفتادو هشت قبل از میلاد پس از هشتاد سال زندگی مرده است.

بودا در نزده سالگی دختر عموی خود را ازدواج نمود و با کمال خوشی و تنعم زندگی میکرد. در سن بیست و نه روزی در بین آنکه به شکار گاهی میرفت ، مردی را دید که بواسطهء کبر سن بنهایت درجهء فرسودگی و بیچاره گی رسیده است، وقتی دیگر مردی را دید که بمرض سخت علاج ناپذیری مبتلا شده و رنج میبرد، و چندی بعد منظرهء کریه بدنی که در حال پوسیدگی بود، او را منقلب ساخت. در تمام این موا قع خادم و مصاحب وفادار او موسوم به

 (( چانا )) Channa   او را متذکر و متنبه میساخت و به وی میگفت : (( این است پایان زندگی بشر )).

وقتی دیگر بودا یکی از تارکین دنیا را دید که با کمال استراحت خاطر و برازندگی و آزادگی میگذرد، از چانا پرسید که این مرد چه حالی دارد، چانا شرحی از اخلاق و احوال  تارکین دنیا که پشت به همه چیز زده اند حکایت کرد و گفت که این جماعت دایما در گردش اند و در طی سیاحت و گردش قولا و عملا تعالیم مهمی به مردم میدهند.

خلاصه آنکه با اختلاف روایاتی که هست قدر مسلم این است که ذهن این شاهزادهء جوان بتدریج برآشفت و او را از زندگی و هیاهوی آن دلسرد نمود.

روزی در همان لحظه ایکه میخواست از تفرج گاه به شهر برگردد، قاصدی رسیده خبر تولد پسری را که اولین او بود آورد. بودا در آن حال با برآشفتگی بی اختیار با خود گفت : (( اینک رابطهء جدیدی که مرا بدنیا می بندد !)) خلاصه در حالیکه نوازندگان در اطراف او بودند بشهر برگشت و آنشب خویشان و نزدیکان او بمناسبت مولود جدید شادمانیها و رقص ها کردند ولی بودا بطوری منقلب و برآشفته بود که توجه به آن اوضاع نداشت، و بالا خره در پایان شب مانند کسی که خانه اش طعمهء حریق شده باشد ناگهان از بستر خواب برجسته به چانا امر کرد اسب حاضر کند و در آن اثنا سر به اتاق زن و فرزند  یگانهء خود فرو برده بدون اینکه آنها را بیدار کند در آستانهء آن در با خود عهد کرد که تا

(( بودا )) یعنی  (( حکیم روشن و نورانی )) نشود بمنزل خود برنگردد و گفت : (( میروم تا معلم و منجی انان برگردم نه شوهر و پدر )).

خلاصه با چانا بیرون رفت و سر به بیابان نهاد و در این موقع است که  (( مارا ))  Mara   یعنی وسوسه کنندهء بزرگ ( ابلیس یا نفس اماره ) در آسمان ظاهر شده سلطنت و عزت تمام جهان را باو وعده داد که از عزم خود برگردد، ولی او بدام وسوسه نیفتاد.

بودا آنشب مقداری در ساحل رودخانه رفت، بعد لباس های فاخر و جواهر خود را به چانا بخشیده او را برگرداند و خود هفت شبانه روز در بیشهء بسر برد، بعد در آن سرزمین بخدمت برهمنی موسوم به (( آلارا)) درآمده  و چندی بعد ملازمت برهمنی دیگر موسوم به (( اودراکا )) را اختیار نمود و از این دو نفر تمام حکمت و دانایی  هندی را آموخت ولی قلبش آرام نیافته به جنگلی که در یکی از کوهستانها واقع بود رفت، و در آنجا با مصاحبت پنج شاگردی که گردش جمع بودند شش سال به توبه و ریاضات شاقه پرداخت تا آنکه در آن ناحیه شهرت یافت و به همین جهت عزم کرد که آنجا را ترک کند و چون به قصد رفتن بپا خاست از غایت ضعف و ناتوانی برزمین افتاده از هوش برفت  چندانکه شاگردانش چنان پنداشتند که مرده است، ولی بحال آمد و از آن وقت ببعد ریاضات سخت را  رها نمود و مرتبا غذا میخورد. پنج نفر شاگرد و مصاحب او چون دیدند بودا از ریاضت کاسته از احترام باو دست باز داشتند و او را رها کردند و به بنارس رفتند.

بودا ثروت و مقام و لذایذ دنیا را رها کرد که بآرامش و سکون خاطر برسد. از راه تعلم و فلسفه و حکمت سایرین نتوانست ، ریاضت و توبه هم اطمینان قلبی  را که انتظار میبرد باو نداد. حاصل آنکه در کار خود حیران و سرگردان بود و درست در همان روزی که شاگردان او پراکنده شدند، بودا زیر درختی ساعتها با خود اندیشید که چه کند و چه راهی پیش گیرد، وسوسهء بسیار باو هجوم آورد ، دلش به زن و فرزند و مقام  و ثروت و عیش و تنعم رغبت پیدا کرد و این مبارزه و جهاد با نفس تا غروب آفتاب ادامه داشت اما بودا بالاخره از این مبارزه  فاتح بیرون آمد یعنی بر نفس غلبه یافت و در نتیجهء این مبارزه است که به  (( نیروانا )) اتصال یافت و بر خودش مسلم شد که (( بودا )) شده  یعنی اشراق یافته و روحانی شده است.

بودا چون اطمینان و آرامشی را که سالها در طلبش بود جست تصمیم گرفت که به ارشاد پرداخته  مسلک خود را بسایرین عرضه دارد. در این موقع بودا سی و پنج ساله بود ، اول قصد دو نفر معلم خود (( آلارا )) و (( اودراکا )) نمود ولی چون دانست که آنها مرده اند در نزدیکی بنارس نزد پنج نفر شاگرد شتافته آنها را ارشاد نموده پیرو خود ساخت و نیز مادر و زن و پدرش باو گرویدند، آنگاه جماعتی از خواص شاگردان خود را مامور به ارشاد خلق کرد.

از تاریخ اشراق در زیر درخت مذکور تا هجده ماه مفصلا تاریخ او را نوشته اند و از آن ببعد روایات متفرقی از حیات او نگاشته اند از این قبیل که در طی گردشهای خود بچه اشخاصی برخورد و در هر مورد چه تعالیمی داد، چه چیز ها از او پرسیدند و او چه جوابها گفت و امثال آن. خلاصه آنکه بعد از نورانی شدن  مدت چهل و پنج سال در دره های رود گنگ در گردش و تعلیم بود تا در هشتاد سالگی از دنیا رفت.

 سرگذشت ابراهیم ادهم

آنچه که شیخ فریدالدین عطار در تذکره الاولیا راجع به ابو اسحق ابراهیم بن ادهم نوشته، تقریبا مطابق است با آنچه که سایر کتب تراجم عرفا  نوشته اند.

ابتدا ابراهیم ادهم آن بود که پادشاه بلخ بود، و عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین با چهل گرز زرین در جلو و عقب او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود نیم شب سقف خانه بجنبید چنانکه کسی بر بام میرود، آواز داد که کی است. گفت آشناست اُشتری گم کرده ام بر این بام طلب میکنم. گفت ای جاهل اُشتر بر بام میجویی. گفت ای غافل تو خدای را در جامهء اطلس خفته بر تخت زرین میطلبی.

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتشی در دلش افتاد تا صبح آنروز نخوابید. چون روز شد بر تخت نشست  متفکر و متحیر و اندوهگین، ارکان دولت هر یکی بر جای خویش ایستادند، غلامان صف کشیدند، ناگاه مردی با هیبت از در درآمد چنانکه هیچ کس را از خشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی، جمله را زبانها بگلو فرو شد، همچنان می آمد تا پیش تخت، ابراهیم گفت چه



خرید و دانلود تحقیق در مورد سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم


تحقیق در مورد سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 10 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم

 در قرون اول اسلامی، بلخ و اطراف آن از مراکز بسیار مهم تصوف شده و صوفیان خراسان در تهور فکری و آزادمنشی پیشرو صوفیان بشمار میرفته اند و عقیدهء (( فناء فی الله)) که تا اندازهء مقتبس از افکار هندی است، بیشتر بدست صوفیهای خراسانی از قبیل ، بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر ترویج میشده است.

سرگذشت ابراهیم ادهم را که امیرزادهء بلخ بود و ترک دنیا نمود و بواسطهء ریاضت های طولانی از بزرگان صوفیه شده است مطابق آنچه از شرح حال بودا شنیده بودند، ساخته و پرداخته اند و البته مشابهت های عجیبی مابین این دو سرگذشت است.

سرگذشت بودا ( سیدهارتا )  Siddharta

سرگذشت بودا در کتب اسلامی بعنوان (( یوزاسف )) ( بوزاسف) و (( بلوهر)) از همان اوایل اسلام منتشر شده است و اولین ماخذی را که ما سراغ داریم که این قصه را مفصلا ذکر کرده است در اواخر کتاب (( اکمال الدین و اتمام النعمه)) شیخ صدوق ابو جعفر محمد بن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه القمی است که در اواسط قرن چهارم تالیف شده است، این قصه به تفصیل و اشباع تمام در چهل صفحه به عربی ذکر شده و بعد از آن مکرر  به عربی و فارسی  بهمان عنوان قصهء (( یوذاسف و بلوهر )) بطبع رسیده است و نیز تمام این قصه در اواخر چلد هفدهم بحارالانوار مرحوم مجلسی مندرج است.

چون مبالغهء بسیار در موضوع تاثیر طریقت بودا و عرفان هندی شده است و بعضی حکایت ابراهیم ادهم و نحوة تصوف خراسان مخصوصا بلخ را ساخته شده از روی حکایت بودا دانسته اند، خلاصهء از دو سرگذشت را بنظر خوانندگان میرسانیم تا خود صحت و سقم این عقیده را قضاوت نمایند.

بر حسب عقیدهء بوداییان هرچندی یکبار بودایی در زمین ظاهر میشود که عقیدهء صحیح را به مردم تعلیم دهد زیرا(( بودا)) بمعنی (( حکیم ))  و (( مرشد )) است، بعد از مدتی این تعلیم فاسد شده از میان میرود و تجدید آن مربوط به ظهور بودای جدید است. ولی امروز وقتی بودا میگوییم مقصود آخرین بودای تاریخی است که نام او (( سیدهارتا)) Siddharta   و نام خانواده گیش  (( گوتاما ))  Gotama  است. گوتاما پسر سودهودانا Suddhodana   یکی از روسای قبیلهء  (( ساکیاس ))  Sakiyas   است و بهمین مناسبت او را (( ساکیامونی )) یعنی (( مرتاض ساکیاس)) میگویند. قبیلهء ساکیاس در شمال بنارس جا داشته اند و در این قبیله است که بودا در اواسط  قرن  ششم قبل از میلاد متولد شده و در سال چهار صدو هفتادو هشت قبل از میلاد پس از هشتاد سال زندگی مرده است.

بودا در نزده سالگی دختر عموی خود را ازدواج نمود و با کمال خوشی و تنعم زندگی میکرد. در سن بیست و نه روزی در بین آنکه به شکار گاهی میرفت ، مردی را دید که بواسطهء کبر سن بنهایت درجهء فرسودگی و بیچاره گی رسیده است، وقتی دیگر مردی را دید که بمرض سخت علاج ناپذیری مبتلا شده و رنج میبرد، و چندی بعد منظرهء کریه بدنی که در حال پوسیدگی بود، او را منقلب ساخت. در تمام این موا قع خادم و مصاحب وفادار او موسوم به

 (( چانا )) Channa   او را متذکر و متنبه میساخت و به وی میگفت : (( این است پایان زندگی بشر )).

وقتی دیگر بودا یکی از تارکین دنیا را دید که با کمال استراحت خاطر و برازندگی و آزادگی میگذرد، از چانا پرسید که این مرد چه حالی دارد، چانا شرحی از اخلاق و احوال  تارکین دنیا که پشت به همه چیز زده اند حکایت کرد و گفت که این جماعت دایما در گردش اند و در طی سیاحت و گردش قولا و عملا تعالیم مهمی به مردم میدهند.

خلاصه آنکه با اختلاف روایاتی که هست قدر مسلم این است که ذهن این شاهزادهء جوان بتدریج برآشفت و او را از زندگی و هیاهوی آن دلسرد نمود.

روزی در همان لحظه ایکه میخواست از تفرج گاه به شهر برگردد، قاصدی رسیده خبر تولد پسری را که اولین او بود آورد. بودا در آن حال با برآشفتگی بی اختیار با خود گفت : (( اینک رابطهء جدیدی که مرا بدنیا می بندد !)) خلاصه در حالیکه نوازندگان در اطراف او بودند بشهر برگشت و آنشب خویشان و نزدیکان او بمناسبت مولود جدید شادمانیها و رقص ها کردند ولی بودا بطوری منقلب و برآشفته بود که توجه به آن اوضاع نداشت، و بالا خره در پایان شب مانند کسی که خانه اش طعمهء حریق شده باشد ناگهان از بستر خواب برجسته به چانا امر کرد اسب حاضر کند و در آن اثنا سر به اتاق زن و فرزند  یگانهء خود فرو برده بدون اینکه آنها را بیدار کند در آستانهء آن در با خود عهد کرد که تا

(( بودا )) یعنی  (( حکیم روشن و نورانی )) نشود بمنزل خود برنگردد و گفت : (( میروم تا معلم و منجی انان برگردم نه شوهر و پدر )).

خلاصه با چانا بیرون رفت و سر به بیابان نهاد و در این موقع است که  (( مارا ))  Mara   یعنی وسوسه کنندهء بزرگ ( ابلیس یا نفس اماره ) در آسمان ظاهر شده سلطنت و عزت تمام جهان را باو وعده داد که از عزم خود برگردد، ولی او بدام وسوسه نیفتاد.

بودا آنشب مقداری در ساحل رودخانه رفت، بعد لباس های فاخر و جواهر خود را به چانا بخشیده او را برگرداند و خود هفت شبانه روز در بیشهء بسر برد، بعد در آن سرزمین بخدمت برهمنی موسوم به (( آلارا)) درآمده  و چندی بعد ملازمت برهمنی دیگر موسوم به (( اودراکا )) را اختیار نمود و از این دو نفر تمام حکمت و دانایی  هندی را آموخت ولی قلبش آرام نیافته به جنگلی که در یکی از کوهستانها واقع بود رفت، و در آنجا با مصاحبت پنج شاگردی که گردش جمع بودند شش سال به توبه و ریاضات شاقه پرداخت تا آنکه در آن ناحیه شهرت یافت و به همین جهت عزم کرد که آنجا را ترک کند و چون به قصد رفتن بپا خاست از غایت ضعف و ناتوانی برزمین افتاده از هوش برفت  چندانکه شاگردانش چنان پنداشتند که مرده است، ولی بحال آمد و از آن وقت ببعد ریاضات سخت را  رها نمود و مرتبا غذا میخورد. پنج نفر شاگرد و مصاحب او چون دیدند بودا از ریاضت کاسته از احترام باو دست باز داشتند و او را رها کردند و به بنارس رفتند.

بودا ثروت و مقام و لذایذ دنیا را رها کرد که بآرامش و سکون خاطر برسد. از راه تعلم و فلسفه و حکمت سایرین نتوانست ، ریاضت و توبه هم اطمینان قلبی  را که انتظار میبرد باو نداد. حاصل آنکه در کار خود حیران و سرگردان بود و درست در همان روزی که شاگردان او پراکنده شدند، بودا زیر درختی ساعتها با خود اندیشید که چه کند و چه راهی پیش گیرد، وسوسهء بسیار باو هجوم آورد ، دلش به زن و فرزند و مقام  و ثروت و عیش و تنعم رغبت پیدا کرد و این مبارزه و جهاد با نفس تا غروب آفتاب ادامه داشت اما بودا بالاخره از این مبارزه  فاتح بیرون آمد یعنی بر نفس غلبه یافت و در نتیجهء این مبارزه است که به  (( نیروانا )) اتصال یافت و بر خودش مسلم شد که (( بودا )) شده  یعنی اشراق یافته و روحانی شده است.

بودا چون اطمینان و آرامشی را که سالها در طلبش بود جست تصمیم گرفت که به ارشاد پرداخته  مسلک خود را بسایرین عرضه دارد. در این موقع بودا سی و پنج ساله بود ، اول قصد دو نفر معلم خود (( آلارا )) و (( اودراکا )) نمود ولی چون دانست که آنها مرده اند در نزدیکی بنارس نزد پنج نفر شاگرد شتافته آنها را ارشاد نموده پیرو خود ساخت و نیز مادر و زن و پدرش باو گرویدند، آنگاه جماعتی از خواص شاگردان خود را مامور به ارشاد خلق کرد.

از تاریخ اشراق در زیر درخت مذکور تا هجده ماه مفصلا تاریخ او را نوشته اند و از آن ببعد روایات متفرقی از حیات او نگاشته اند از این قبیل که در طی گردشهای خود بچه اشخاصی برخورد و در هر مورد چه تعالیمی داد، چه چیز ها از او پرسیدند و او چه جوابها گفت و امثال آن. خلاصه آنکه بعد از نورانی شدن  مدت چهل و پنج سال در دره های رود گنگ در گردش و تعلیم بود تا در هشتاد سالگی از دنیا رفت.

 سرگذشت ابراهیم ادهم

آنچه که شیخ فریدالدین عطار در تذکره الاولیا راجع به ابو اسحق ابراهیم بن ادهم نوشته، تقریبا مطابق است با آنچه که سایر کتب تراجم عرفا  نوشته اند.

ابتدا ابراهیم ادهم آن بود که پادشاه بلخ بود، و عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین با چهل گرز زرین در جلو و عقب او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود نیم شب سقف خانه بجنبید چنانکه کسی بر بام میرود، آواز داد که کی است. گفت آشناست اُشتری گم کرده ام بر این بام طلب میکنم. گفت ای جاهل اُشتر بر بام میجویی. گفت ای غافل تو خدای را در جامهء اطلس خفته بر تخت زرین میطلبی.

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتشی در دلش افتاد تا صبح آنروز نخوابید. چون روز شد بر تخت نشست  متفکر و متحیر و اندوهگین، ارکان دولت هر یکی بر جای خویش ایستادند، غلامان صف کشیدند، ناگاه مردی با هیبت از در درآمد چنانکه هیچ کس را از خشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی، جمله را زبانها بگلو فرو شد، همچنان می آمد تا پیش تخت، ابراهیم گفت چه



خرید و دانلود تحقیق در مورد سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم


مقاله درباره سرگذشت نوح

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 13

 

‏سرگذشت نوح(ع) (1)

پرستش بت‏ها و خدایان

نوح(ع) نخستین(1) پیامبر اولوالعزم است که خداوند او را با رسالت خویش به سوى قومش فرستاد که به پرستش بت‏ها رو آورده و غرق در گمراهى و کفر گشته بودند. قرآن، نام‏بت‏هایى را که قوم نوح مى‏پرستیدند، از زبان اشراف آنان بیان مى‏دارد:

وَقالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ وَلا تَذَرُنَّ وَدّاً وَلا سُواعاً وَلا یَغُوثَ وَیَعُوقَ وَنَسْراً * وَقَدْ أَضَلُّوا کَثِیراً...؛(2)

قوم نوح گفتند: خدایان خود را رها نکنید، به‏ویژه‏از پنج بت وَد و سواع و یغوث و یعوق و نسر، دست برندارید و بسیارى از مردم را به گمراهى کشاندند.

آن گونه که آیه شریفه «لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ» مى‏فرماید قوم نوح داراى خدایان دیگرى نیز بوده‏اند، گفته شده این خدایان، عبارت از ستارگان در گردش بوده‏اند و چون این ستارگان، شب‏ها پدیدار و روزها نهان مى‏شدند، براى تقرب به خدایان خویش، بت‏ها را واسطه قرار مى‏دادند، حضرت نوح(ع) مدت طولانى میان قوم خود درنگ کرد و آنهارا به پرستش خدا دعوت کرد. خداى سبحان مى‏فرماید: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى‏ قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلّا خَمْسِینَ عاماً؛ ما نوح را به سوى قومش فرستادیم و نهصدوپنجاه سال میان آنان درنگ کرد» ولى این مدتِ طولانى نتیجه بخش نبود و از آنها جز عده‏اى اندک کسى به رسالتِ وى ایمان نیاورد،به نحوى که پدرى هرگاه پسرش به سن رشد مى‏رسید، به او سفارش مى‏کرد که تا زنده است از نوح(ع) پیروى نکند. به همین دلیل، پا فشارى بر شرک را از یکدیگر به ارث برده و در نافرمانى و گناه غوطه‏ور مى‏شدند.

دعوت به حق

نوح(ع) به قوم خود فرمود: «من شما را از عذاب الهى برحذر داشته و راه نجات و رهایى را برایتان روشن مى‏سازم، خداى یگانه را بپرستید و لحظه‏اى به او شرک نورزید. زیرا من بیم آن دارم که اگر غیر او را پرستش کنید و یا دیگرى را با او شریک بدانید، شما را در قیامت به شدت کیفر کند».

وَلَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى‏ قَوْمِهِ إِنِّى لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ * أَنْ لاتَعْبُدُوا إِلّا اللَّهَ إِنِّى أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ أَلِیمٍ؛(3)

ما نوح را به سوى قومش فرستادیم [و گفت‏] من بیم دهنده آشکارى برایتان هستم، جز خدا کسى را نپرستید، من براى شما بیم عذاب دردناکى را دارم.

چنان‏که نوح(ع)بدانان فرمود: «اگر خدا را اطاعت کنید و از گناهان دورى گزینید، گناهان گذشته شما را مى‏آمرزد و به شما مهلت داده و تا آخرین روزهاى عمرتان که خدا مقدر فرموده، شما را از نعمت‏هاى دنیوى بهره‏مند مى‏سازد، ولى اگر از پروردگارتان نافرمانى کردید، هرگز شما را مهلت نمى‏دهد و برایتان عذاب را مقرر فرموده و به طور ناگهانى که تصور آن را نمى‏کنید، بر شما فرود مى‏آید...».

قالَ یا قَوْمِ إِنَّى لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ * أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاتَّقُوهُ وَأَطِیعُونِ * یَغْفِر لَکُم مِّن ذُنُوبِکُمْ وَیُؤَخِّرْکُمْ إِلَى‏ أَجَلٍ مُّسَمّىً إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذَا جَآءَ لا یُؤَخَّرُ لَوْ کُنتُمْ تَعْلَمُونَ؛(4)

نوح فرمود: اى قوم، من بیم دهنده‏اى آشکار براى شمایم، خدا را بپرستید و از او بترسید و مرا اطاعت کنید. خداوند گناهان شما را مى‏بخشد و تا زمانى معین شما را مهلت مى‏دهد، آن‏گاه که وقت مقرر الهى رسید، تأخیر پذیر نیست، اگر به این معنا پى‏ببرید.

برترى جویى کفار

قوم نوح، پندواندرز آن حضرت را نادیده گرفتند و به بیم دادن الهى نسبت به خود، اعتنایى نکردند و با دلایلى، پیامبرى آن حضرت را انکار نموده و مى‏گفتند:

الف) وى (نوح) مانند آنها انسان است و مى‏خورد و مى‏آشامد، بنابراین، چگونه کسى که مانند آنها انسان است مى‏تواند پیامبر باشد؟، پیامبر - از دیدگاه آنها - مى‏بایست فرشته باشد نه انسان!

ب) پیروان او همه، افراد مستضعفند، منظورشان تهیدستان و کارگران و کشاورزان و افراد سطح پایین جامعه بود، و این گونه افراد - در نظر آنها - بدون اندیشه و فکر از نوح پیروى کرده و از علم و دانش بهره‏اى ندارند.

ج) نوح(ع) و پیروانش را به دروغگویى متهم ساختند و به این اتهامِ خود مطمئن نبودند، بلکه صرفِ ظن و گمان بود....

فَقالَ المَلَأُ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مانَراکَ إِلّا بَشَراً مِثْلَنا وَما نَراک اتَّبَعَکَ إِلّا الَّذِینَ هُمْ أَراذِلُنا بادِىَ الرَّأىِ وَما نَرى‏ لَکُمْ عَلَیْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّکُمْ کاذِبِینَ؛(5)

سران کافر قومش گفتند: ما تو را مانند خود بشرى بیشتر نمى‏دانیم، در دیدگاه نخستین باید گفت کسانى که از تو پیروى مى‏کنند، اشخاصى پست و بى‏مقدارند. ما هیچ‏گونه برترى براى شما بر خود نمى‏بینیم، بلکه شما را دروغگو مى‏پنداریم.

قرآن، در آیه‏اى دیگر برترى جویى قوم نوح و ردّ دعوتِ آن حضرت و متهم ساختن وى را به گمراهى، به تصویر کشیده است، چنان‏که از نوح(ع) چهره‏اى شکیبا و مهربان ارائه داده که قصد دارد این تصور غلط را از ذهن قومش بزداید، از این رو به آنها مى‏گوید: «اى مردم، من گمراه نیستم، آن گونه که شما تصور مى‏کنید، من فرستاده‏اى از نزد پروردگار جهانیانم، دستورات و احکامى که مرا به خاطر آنها فرستاده و به مصلحت شماست، برایتان ابلاغ مى‏کنم، من شما را به آنچه‏که سعادت‏تان در آن است پند و اندرز مى‏دهم و از بدبختى و شقاوت برحَذَرتان مى‏دارم، چرا که خداوند، چیزهایى را که شما از آن آگاهى ندارید، به من آموخته است».

آن‏گاه نوح(ع) برایشان روشن مى‏کند که پند و نصیحت و راهنمایى اگر توسط فردى از خودِ آنها باشد، شگفت‏آور نیست که آنها را از عذاب خدا بیم داده و به رحمت و رضوان الهى دعوت کند.

قالَ المَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ إنّا لَنَراکَ فِى ضَلالٍ مُبِینٍ * قالَ یا قَوْمِ لَیْسَ بِى ضَلالَةٌ وَلکِنِّى رَسُولٌ مِنْ رَبِّ العالَمِینَ * أُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبِّى وَأَنْصَحُ لَکُمْ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لاتَعْلَمُونَ * أَوَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَکُمْ ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ عَلى‏ رَجُلٍ مِنْکُمْ لِیُنْذِرَکُمْ وَلِتَتَّقُوا وَلَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ؛(6)

گروهى از قومش گفتند، ما تو را در گمراهى آشکار مى‏بینیم در پاسخشان گفت: اى قوم من در گمراهى نیستم، بلکه فرستاده‏اى از نزد پروردگار جهانیانم که دستورات خدا را به شما ابلاغ کرده و شما را پند مى‏دهم و از ناحیه خداوند چیزهایى را مى‏دانم که شما بدان‏ها آگاهى ندارید. آیا اگر فردى از سوى خداوند مأمور شد شما را [از عذاب الهى‏] بیم دهد تا پرهیزگار شده به امید این‏که مورد لطف خدا قرار گیرید، شگفت‏زده مى‏شوید.

نوح و پیگیرى دعوت خود



خرید و دانلود مقاله درباره سرگذشت نوح