واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

واضی فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

مقاله درباره داستان عقبه و نقشه قتل پیغمبر اسلام

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 8

 

داستان عقبه و نقشه قتل پیغمبر اسلام

حلبى در کتاب سیره خود و واقدى در کتاب مغازى و دیگر از مورخین سنى و شیعه با مختصر اختلافى از حذیفة بن یمان و دیگران روایت کرده‏اند که گروهى از منافقان توطئه کردند تا در مراجعت از تبوک پیغمبر اسلام را به قتل رسانده و به اصطلاح ترور کنند به این ترتیب که در یکى از گردنه‏هایى که سر راه است شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا(ص)را به دره افکند و در بسیارى از روایات است که آنها دوازده نفر بودند هشت تن از قریش و چهار تن از مردم مدینه (1) و به هر ترتیب تصمیم خود را براى این کار قطعى کردند و از آن سو خداى تعالى به وسیله جبرئیل جریان توطئه آنها را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانید و پیغمبر اسلام چون به گردنه نخست رسید به لشکریان دستور داد هر که مى‏خواهد از وسط بیابان عبور کند چون بیابان وسیع است،ولى خود آن حضرت مسیرش را از بالاى دره قرار داد و عمار بن یاسر را مأمور کرد تا مهار شتر را از جلو بکشد و به حذیفه نیز دستور داد از پشت سر شتر بیاید.

شب هنگام بود و رسول خدا(ص)تا بالاى دره آمد بود،منافقانى که قبلا خود را آماده کرده تا نقشه خود را عملى سازند جلوتر خود را به اطراف آن گردنه رسانده و براى آنکه شناخته نشوند سر و صورت خود را با پارچه‏اى بسته بودند،همین که شتر به بالاى گردنه رسید چند تن از آنها از عقب خود را به شتر پیغمبر رساندند،رسول‏خدا(ص)به آنها نهیبى زد و به حذیفه فرمود:

ـبا عصایى که در دست دارى به روى شتران ایشان بزن.

حذیفه پیش رفت و عصاى خود را به روى شتران آنها زد و آنان که پیش خود حدس زدند پیغمبر خدا از طریق وحى از توطئه آنها با خبر شده دچار وحشت و رعب شدند و درنگ را جایز ندانسته گریختند و در نقلى است که رسول خدا(ص)بر آنها نهیب زد و آنها گریختند.

و در سیره حلبیه است که شتر آن حضرت را نیز رم دادند و شتر از جا پرید و قسمتى از بار خود را نیز انداخت،در این وقت رسول خدا خشمناک شده به حذیفه دستور داد با عصاى سرکج خود که از آهن بود مرکبهاى آنها را از پیش رو بزند و آنها فرار کردند و بسرعت خود را به پایین کوه رسانده و در میان لشکریان خود را گم کردند و چون حذیفه بازگشت پیغمبر(ص)از او پرسید.

آنها را شناختى؟عرض کرد:

ـشترانشان را شناختم که یکى از آنها شتر فلانى و آن دیگر شتر فلانکس بود ولى خود آنها سر و صورتشان بسته بود و در تاریکى شب گریختند و من آنها را نشناختم!

فرمود:مى‏دانى چه کار داشتند و منظورشان چه بود؟

عرض کرد:نه.

فرمود:اینها نقشه کشیده بودند تا به دنبال من به بالاى گردنه بیایند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بیفکند!ولى خداوند مرا از توطئه آنها با خبر ساخت،حذیفه عرض کرد:اى رسول خدا!آیا دستور نمى‏دهى گردن آنها را بزنند؟

فرمود:خوش ندارم که مردم بگویند:محمد شمشیر در میان اصحاب و یاران خود نهاده است!

و طبق روایت مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى پیغمبر(ص)نام یک یک آنها را براى حذیفه و عمار ذکر فرمود و سپس به آن دو دستور داد آن را مکتوم بدارند و به دیگران نگویند. (2)

یک مسلمان نمونه

عبد الله مزنى از مسلمانان نمونه‏اى بود که در مکه دعوت پیغمبر اسلام را پذیرفت و به دین اسلام در آمد،وقتى قبیله‏اش مطلع شدند که وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو کار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواریها را تحمل مى‏کرد و از آیین مقدس خود دست برنداشت،عمویش که سمت سرپرستى او را بر عهده داشت براى آنکه وى را به زانو درآورده تا تسلیم شود جامه او را بیرون آورد و پوشش او منحصر به یک پارچه مویى و خشن گردید که خطهاى سفیدى در آن بود،اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت کرد قسمتى را به کمر بست و قسمت دیگر را به شانه خود انداخت و دیگر نتوانست در مکه توقف کند و خود را به مدینه و نزد رسول خدا(ص)رسانید و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمین به«ذو البجادین»معروف شد،چون«بجاد»در لغت به معناى پارچه مویى خطدار و خشن است.

ذو البجادین در این جنگ شرکت کرده بود و چون به تبوک رسیدند نزد رسول خدا(ص)آمده گفت :اى رسول خدا درباره من دعا کن تا شهادت روزى من گردد!پیغمبر فرمود:پوست درختى براى من بیاور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت:

«اللهم حرم دمه على الکفار».

[خدایا خون او را بر کافران حرام گردان!]عبد الله با تعجب گفت:اى رسول خدا من که این را نخواستم!

فرمود:وقتى براى جنگ با دشمنان دین در راه خدا بیرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گردید تو شهید هستى!

عبد الله دیگر چیزى نگفت و چند روزى گذشت که ناگهان عبد الله تب کرد و به‏دنبال آن تب از دنیا رفت.

نیمه شبى بود که برخى از مجاهدان و سربازان دیدند در قسمتى از بیابان و کنار خیمه لشکریان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنایى آتش به چشم مى‏خورد،عبد الله بن مسعود گوید:حس کنجکاوى مرا وادار کرد به نزدیک آن روشنایى بروم و ببینم چه خبر است؟و چون نزدیک آمد پیغمبر اسلام را مشاهده کرد که با چند تن از اصحاب مشغول کندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادین را در آن دفن کنند و چون قبر تمام شد خود پیغمبر به میان قبر رفت و به اصحاب فرمود:برادرتان را نزدیک آورید و سپس جنازه او را بغل کرد و به پهلو روى زمین قبر خوابانید آن گاه دست به دعا برداشت و گفت:

«اللهم انى امسیت راضیا عنه فارض عنه».

[خدایا من از این مرد خوشنود و راضى هستم تو نیز از او راضى باش.]

عبد الله بن مسعود گوید:من در آن وقت آرزو کردم که اى کاش من به جاى ذو البجادین بودم !

بازگشت از تبوک و داستان مسجد ضرار

در فصول گذشته شمه‏اى از کارشکنى‏هاى منافقان مدینه را در پیشرفت اسلام نقل کردیم،اینان در هر بار با شکست رو به رو مى‏شدند و غالبا وحى آسمانى موجب رسوایى و سرافکندگى و کشف توطئه آنان مى‏گردید،این بار به فکر افتادند براى پیاده کردن نقشه‏هاى خائنانه خود از همان نام دین و اسلام استفاده کنند و بدین منظور مسجدى در محله قبا بنا کنند و در زیر پوشش دین،محافل خود را در آنجا تشکیل دهند و مرکزى براى اجتماع هم مسلکان و طرح نقشه‏هاى خود داشته باشند.

کسى که بیشتر در بناى این مسجد کوشش داشت و به فکر این نقشه خطرناک افتاد،شخصى به نام ابو عامر راهب بود که خود در مدینه نبود ولى از خارج به وسیله نامه‏ها و پیامهایى که براى منافقان مى‏فرستاد،رهبرى آنها را به عهده داشت.

ابو عامر پدر همان حنظله غسیل الملائکة بود که شرح فداکارى و ایمان وسرانجام شهادت جانگداز او را در جنگ احد پیش از این ذکر کردیم،ابو عامر که در سلک مسیحیان به سر مى‏برد در همان اوایل ورود اسلام به مدینه بناى مخالفت با اسلام و کارشکنى را در مدینه گذارد و چون نتیجه‏اى نگرفت و مطرود مسلمانان و مردم مدینه گردید به مکه رفت و از آتش افروزان جنگ احد و احزاب و از همان افرادى بود که در تحریک قریش و دشمنان اسلام به جنگ با مسلمین فعالیت زیادى داشت و با پیشرفت اسلام در جزیرة العرب و فتح مکه به طائف رفت و از آنجا نیز به شام گریخت ولى از فعالیتهاى تخریبى خود دست بردار نبود.

ابو عامر در ضمن نامه‏اى که به منافقان نوشته بود دستور بناى این مسجد را در محله قباء داده بود و آنها نیز دستورش را عملى کرده و مسجد مزبور را ساختند و هنگامى که رسول خدا (ص)عازم تبوک بود پیش آن حضرت آمده معروض داشتند:

ـاى رسول خدا ما براى بیماران و پیران و افراد زمین‏گیرى که نمى‏توانند براى نماز به مسجد جامع بیایند و بخصوص در شبهاى زمستانى،سردى هوا و دورى راه مانع حضور آنها در مسجد قباء است مسجدى ساخته‏ایم و میل داریم شما بدانجا بیایید و با خواندن یک نماز در آن مسجد آن را افتتاح فرمایید!

پیغمبر فرمود:من اکنون در جناح سفر هستم و اگر ان شاء الله از این سفر بازگشتم بدانجا خواهم آمد.

اکنون که رسول خدا(ص)باز مى‏گشت در نزدیکى مدینه به آن حضرت خبر دادند که مسجد مزبور به اتمام رسیده و مرکز اجتماع منافقان گردیده است.رسول خدا(ص)به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پیش از ورود به مدینه،دو نفر از قبیله عمرو بن عوف را فرستاد تا آن مسجد را که خداى تعالى«مسجد ضرار»نامید ویران کنند و این بناى بظاهر مقدس را که در واقع به صورت مرکز دسته‏بندیهاى سیاسى علیه اسلام و مسلمین در آمده و کانونى براى ایجاد دو دستگى میان مسلمانان شده بود با خاک یکسان سازند.

و از آن پس براى چندى به صورت مزبله و محل اجتماع زباله و کثافات در آمد و منافقان نیز از آن پس نتوانستند مرکزى براى خود ترتیب دهند و پس از دو ماه نیزمرگ رئیس و بزرگ آنها یعنى عبد الله ابى پیش آمد و یکسره تشکیلات آنها را به هم زد،به شرحى که ان شاء الله در جاى خود ذکر خواهد شد.

سرنوشت سه تن متخلفان از جنگ

چنانکه پیش از این اشاره شد هنگامى که لشکر اسلام به سوى تبوک حرکت مى‏کرد جمعى از منافقان به بهانه‏هاى مختلف از رفتن به همراه لشکریان تعلل کردند و سرانجام هم نرفتند و پس از مراجعت رسول خدا(ص)نیز به نزد آن حضرت آمده و براى نرفتن خود عذرها تراشیده و قسمها خوردند و پیغمبر اسلام نیز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول کند و باطن کارشان را به خدا واگذارد،ولى گروهى هم بودند که با اجازه پیغمبر اسلام و یا بدون کسب اجازه آن حضرت حرکت خود را موکول به بعد کردند و به خاطر سر و صورت دادن به کارها و ضبط محصول



خرید و دانلود مقاله درباره داستان عقبه و نقشه قتل پیغمبر اسلام