لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 124
مقدمــــه
هر موجودی در جهان ابتدائی دارد و انتهایی ، تولدی و موتی ، رشد و کمالی و بهاری . وقتی بهار می شود ، گویا که زمستان نبوده است ، گویا که آن همه شبهای تیره و سرد و یلدائی ، جان بوستانها از سموم نفس زمستان نیفسرده است و خون حیات و زندگی در نای خشک ساقه ها از جریان باز نایستاده است .
وقتی بهار می شود و زمزمة خیال انگیز جویباران که در تمامی زمستان تیره وسرد یخ بسته بودند ، دوباره به گرمای آفتابی مهربان در عمق دره های کوهساران طنین می اندازد .و ساقة ظریف و معطر پونه ها را می شوید ،گویا که هرگز زمستانی را از سر نگذارنده است.
زمین مرده دوباره جان تازه می یابد .پرندگان مهاجر باز می گردند ،چلچله ها که پیک فصل رویش و زندگی هستند دوباره باز میگردند ،تالابها از غریو شوق پرندگان سرشار از عطر زندگی می شود.دانه ها به یاری باران و آفتاب بهاری در دل خاکها جوانه میزنند ، باغستانهای عریان که در امواج بادهای سرد زمستان میلرزیدند ، لباس طراوت می پوشند . در باغ های زمستان زده ، شقایق ها می رویند و لاله ها می شکوفند . چمن های پژمرده سبز دوباره می آراید . دیگر فریاد زندگی وغریو حیات و آوای شادمانة بودن وزیستن و بالیدن است که از هر وجودی بر می خیزد .
ایمان و اعتقاد هم بهاری دارد . صراط مستقیم حق نیز در جریان حیات زندگی فرزندان آدم با افت و خیزهائی که جوامع بدست خویش بوجود می آورند از این قاعده مستثنی نیست . در نظام عالم ،اگر خورشیدی هست . اگر کوکبی رخشان طلوع می کند ، در کنارش شبی است و سیاهی و ظلمتی و اگر فرشته ای می باشد دیوی ، عفریتی و تبهکاری نیز رویاروی آن خواهد بود . هیچ نجابتی نیست که اسیر نانجیبی نشده باشد و هیچ رفعتی نیست که در کرانه های خویش دچار حضیضی نشده باشد . اگر موسی هست فرعونی هم قد می افرازد . اگر هابیلی ، قابیلی رویارویش می ایستد . اگر ابراهیمی ظهور میکند ، نمرودی هم جرثومة کفر و ضلا لت زمان می باشد .
هر روز مقارن شبی است و هر مرتع برابر برهوتی ، هر قله برابر دره ای ، و هر خوبی رویارویی تبهکاری ، در صحنه امتحانات الهی ، میادین حق و باطل هر دو ، هر کدام اهل خویش را می طلبند و در نظام عالم ، چنان راه در هر دو سوی باز ، و انسان آنقدر مختار است که خود انتخاب کننده سرنوشت خویش باشد .
داستان خلقت بر حکمت عظیم و پیچیده ای مبتنی است که در عرصة آن هر موجودی اختیار مندی بتواند ، به اختیار خویش انتخاب کننده راه وعمل کنندة به نیابت و آرزوهایش باشد تا خبیث خبیث شود و طیب طیب گردد .
تا حق و باطل هر کدام به پر شدن پیمانه های امتحان خویش برسد و هر کس به مقدار ظرفیت وجودی خود به واقعیت و حقیقت خویش دست یابد تا حجت بر همگی تمام و امتحا نات الهی بر آنان مهر صحت و سقم را بگذارد .
فصل اول
توبه چیست؟
توبه ، به معنای ترک گناه و بازگشت به سوی خدا و بهترین و رسا ترین مرحله عذر خواهی در پیشگاه خداوند است .
راغب در مفردات میگوید: عذرخواهی سه گونه است :
عذر آوردنده در مقام عذرخواهی می گوید : من فلان کار را انجام نداده ام .
یا می گوید: من به این علت و به آن جهت این کار را انجام دادم.
یا می گوید : این کار را انجام دادم ولی خطا کردم و بدکردم واینک پشیمانم.
سومین عذر خواهی همان توبه است.
سپس می گوید: توبه در اسلام دارای چهار شرط است:
ترک گناه .
پشیمانی از گناه.
تصمیم برعدم اعاده گناه.
تلافی و جبران گناه.
به عنوان مثال توبه همچون بیرون آوردن لباس چرکین از بدن ، و پوشیدن لباس تمیز به جای آن است یا همانند جارو کردن و سپس فرش نمودن است.
توبه و پشیمانی بر سه چیز متحقق می گردد
بر خلاف اصرار به معاصی ، توبه و پشیمانی است و اصل توبه به معنی بازگشت و رجوع است و مراد در اینجا بازگشت به خداست به حالی ساختن دل از معصیت و رجوع از دوری درگاه الهی به قرب و نزدیکی و حاصل آن ترک معاصی است در حال و عزم بر ترک آنها در آینده و تلافی تقصیرات و حقیقت توبه به سه چیز متحقق می گردد .
اول _ به قوت ایمان و نور یقین چه هر گاه بنده ای را ایمان به خدا و اعتقاد به پیغمبر او باشد و به فرموده ایشان اعتماد داشته باشد و بداند گناهی که از او صادر شده حجابیست میانه او و آنچه خدا و عده فرموده است از سعادات اخرویه و مراتب عالیه و درجات متعالیه البته آتش پشیمانی در دل او افروخته می شود و از معاصی گذشته متألم می گردد و اگر ایمان او سست و اعتقاد او نادرست باشد از این حالت خالی و پشیمانی که یکی از اجزای توبه است از برای او حاصل نمی گردد .
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 124
مقدمــــه
هر موجودی در جهان ابتدائی دارد و انتهایی ، تولدی و موتی ، رشد و کمالی و بهاری . وقتی بهار می شود ، گویا که زمستان نبوده است ، گویا که آن همه شبهای تیره و سرد و یلدائی ، جان بوستانها از سموم نفس زمستان نیفسرده است و خون حیات و زندگی در نای خشک ساقه ها از جریان باز نایستاده است .
وقتی بهار می شود و زمزمة خیال انگیز جویباران که در تمامی زمستان تیره وسرد یخ بسته بودند ، دوباره به گرمای آفتابی مهربان در عمق دره های کوهساران طنین می اندازد .و ساقة ظریف و معطر پونه ها را می شوید ،گویا که هرگز زمستانی را از سر نگذارنده است.
زمین مرده دوباره جان تازه می یابد .پرندگان مهاجر باز می گردند ،چلچله ها که پیک فصل رویش و زندگی هستند دوباره باز میگردند ،تالابها از غریو شوق پرندگان سرشار از عطر زندگی می شود.دانه ها به یاری باران و آفتاب بهاری در دل خاکها جوانه میزنند ، باغستانهای عریان که در امواج بادهای سرد زمستان میلرزیدند ، لباس طراوت می پوشند . در باغ های زمستان زده ، شقایق ها می رویند و لاله ها می شکوفند . چمن های پژمرده سبز دوباره می آراید . دیگر فریاد زندگی وغریو حیات و آوای شادمانة بودن وزیستن و بالیدن است که از هر وجودی بر می خیزد .
ایمان و اعتقاد هم بهاری دارد . صراط مستقیم حق نیز در جریان حیات زندگی فرزندان آدم با افت و خیزهائی که جوامع بدست خویش بوجود می آورند از این قاعده مستثنی نیست . در نظام عالم ،اگر خورشیدی هست . اگر کوکبی رخشان طلوع می کند ، در کنارش شبی است و سیاهی و ظلمتی و اگر فرشته ای می باشد دیوی ، عفریتی و تبهکاری نیز رویاروی آن خواهد بود . هیچ نجابتی نیست که اسیر نانجیبی نشده باشد و هیچ رفعتی نیست که در کرانه های خویش دچار حضیضی نشده باشد . اگر موسی هست فرعونی هم قد می افرازد . اگر هابیلی ، قابیلی رویارویش می ایستد . اگر ابراهیمی ظهور میکند ، نمرودی هم جرثومة کفر و ضلا لت زمان می باشد .
هر روز مقارن شبی است و هر مرتع برابر برهوتی ، هر قله برابر دره ای ، و هر خوبی رویارویی تبهکاری ، در صحنه امتحانات الهی ، میادین حق و باطل هر دو ، هر کدام اهل خویش را می طلبند و در نظام عالم ، چنان راه در هر دو سوی باز ، و انسان آنقدر مختار است که خود انتخاب کننده سرنوشت خویش باشد .
داستان خلقت بر حکمت عظیم و پیچیده ای مبتنی است که در عرصة آن هر موجودی اختیار مندی بتواند ، به اختیار خویش انتخاب کننده راه وعمل کنندة به نیابت و آرزوهایش باشد تا خبیث خبیث شود و طیب طیب گردد .
تا حق و باطل هر کدام به پر شدن پیمانه های امتحان خویش برسد و هر کس به مقدار ظرفیت وجودی خود به واقعیت و حقیقت خویش دست یابد تا حجت بر همگی تمام و امتحا نات الهی بر آنان مهر صحت و سقم را بگذارد .
فصل اول
توبه چیست؟
توبه ، به معنای ترک گناه و بازگشت به سوی خدا و بهترین و رسا ترین مرحله عذر خواهی در پیشگاه خداوند است .
راغب در مفردات میگوید: عذرخواهی سه گونه است :
عذر آوردنده در مقام عذرخواهی می گوید : من فلان کار را انجام نداده ام .
یا می گوید: من به این علت و به آن جهت این کار را انجام دادم.
یا می گوید : این کار را انجام دادم ولی خطا کردم و بدکردم واینک پشیمانم.
سومین عذر خواهی همان توبه است.
سپس می گوید: توبه در اسلام دارای چهار شرط است:
ترک گناه .
پشیمانی از گناه.
تصمیم برعدم اعاده گناه.
تلافی و جبران گناه.
به عنوان مثال توبه همچون بیرون آوردن لباس چرکین از بدن ، و پوشیدن لباس تمیز به جای آن است یا همانند جارو کردن و سپس فرش نمودن است.
توبه و پشیمانی بر سه چیز متحقق می گردد
بر خلاف اصرار به معاصی ، توبه و پشیمانی است و اصل توبه به معنی بازگشت و رجوع است و مراد در اینجا بازگشت به خداست به حالی ساختن دل از معصیت و رجوع از دوری درگاه الهی به قرب و نزدیکی و حاصل آن ترک معاصی است در حال و عزم بر ترک آنها در آینده و تلافی تقصیرات و حقیقت توبه به سه چیز متحقق می گردد .
اول _ به قوت ایمان و نور یقین چه هر گاه بنده ای را ایمان به خدا و اعتقاد به پیغمبر او باشد و به فرموده ایشان اعتماد داشته باشد و بداند گناهی که از او صادر شده حجابیست میانه او و آنچه خدا و عده فرموده است از سعادات اخرویه و مراتب عالیه و درجات متعالیه البته آتش پشیمانی در دل او افروخته می شود و از معاصی گذشته متألم می گردد و اگر ایمان او سست و اعتقاد او نادرست باشد از این حالت خالی و پشیمانی که یکی از اجزای توبه است از برای او حاصل نمی گردد .
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 11
عشق منیژه و بیژن
در روزگاران شاهنشاهی خانواده کیان در باخترزمین, مردان و پهلوانان نامداری سر بر آوردند و با دشمنان میهن ستیزه جویی کردند. نام این پهلوانان و قهرمانان در سنگر های داغ جنگ و لشکرکشیها ثبت تاریخ گردیده است و آیندگان به هر لحظه حساس جهان پهلوانی و دشمن ستیزی شان می نازند و مباهات میکنند.
تاریخ پر افتخار ما نه تنها مالامال از قهرمانی های دلیر مردان پرخاشجو در نبردگاهها است بلکه قهرمان هایی در فرهنگ عشقی سر زمین بکتریا (باختر) نیز داشته اند که تاریخ نگار ادبی و فرهنگی , شاعر بلند جایگاه ادبیات فارسی دری ابوالقاسم فردوسی صحنه های آنرا در کتاب بزرگ خود شهنامه ثبت کرده وبه رهروان فرهنگ ادبی و عاشقانه ادبیات زبان فارسی دری ارمغان گذاشته است.
داستان منیژه و بیژن یکی ازآن داستانها وعشقهای آتشین وسوزنده است که شاهنامه فردوسی آنرا تا روزگار ما رسانیده است. این داستان را میخوانیم وبه قدرت شاعر بلند جایگاه که چطور عشق را در پهلوی جنگ و پهلوان را در کنار عاشق زار صحنه پردازی کرده است, مباهات میکنیم.
داستان چنین آغاز میشود:
اکوان دیو شکست خورده بود وشاهنشاه عادل جشنی شاهانه ترتیب داده بود تا جنگ آوران و پهلوانان را خلعت های زرین بر تن کند. شاه جام یاقوت پر از می در دست داشت وبه آواز چنگ و بربط نوازندگان گوش فراداده بود. بزرگان وسرهنگان ودلاوران گرداگردش نشسته بودند و همگی دل به رامشگران وپایکوبان نهاده بودند.
بار سالار بزرگ به پا استاده بود و چشم باشاره چشم شاه دوخته بود. ناگهان پرده دار قصر شتابان در رسید و خبرداد که ارمنیان از راه دور به دادخواهی آمده اند. بار میخواهند. بار سالار نزد خسرو رفت ودستور خواست. شاه فرمان داد که وارد شوند. ارمنیان به درگاه شاهانه وارد شدند و فریاد کنان دادخواهی کردند:
"شهریارا! شهرما از سویی به توران زمین روی دارد و از سویی به باختر زمین. ازین جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار وپردرخت میوه که چراگاه ما بود و همه امید ما بدان بسته بود. اما ناگهان بلایی در رسید. خوکان بسیار همه بیشه را فراگرفتند, با دندانهای قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای مانده ونه کشتزار."
شاهنشاه بزرگ بر ایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین هموارکردند ودران هرگونه گوهر بنهادند. پس ازآن روی به دلاوران و شجاعان کرد و گفت: کیست آن شجاع که در رنج من شریک شود وسوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببردتا این خوان گوهر نصیبش گردد. کسی پاسخ نداد. بیژن پا پیش نهاد وخودرا آماده خدمت نشان داد. گیوتر از این گستاخی فرزند لرزید و اورا سر زنش کرد. پیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود جزم تر شد وشاه را از قبول خدمت شاد و خشنود گردانید. شاه گرگین نام پهلوان را باو همراه ساخت تا در این سفر پر خطر رهنمای او باشد.
بیژن جوان خونگرم آمادگی سفر گرفت وبا تازی و باز و تیر وکمان براه افتادند. بیژن همه راه طولانی و دراز را شکارکنان طی کرد. شاد و خرم به بیشه خوکان رسید. در اطراف بیشه آتش هولناکی افروختند تا خوکان را سراسیمه کنند. بعد از خورد ونوش فراوان گرگین از بیژن اجازه خواب طلبید تا به استراحت رود. او میدانست که شکار خوکان کار بیژن است بیژن اورا از استراحت باز داشت و اورا به ایستادگی واداشت و گفت: پیش آی ودر کنار آبگیر مراقب باش تا اگر خوکی از چنگم فرار نماید با زخم گرز سر از تنش جداکن. گرگین درخواست را نپذیرفت و از یاری سر باز زد و گفت که گوهر برداشتی و کمر محو خوکان را بر بستی. این کارتوست که انجام میدهی.
بیژن ازین سخنان گرگین سخت برآشفت و یکه و تنها در بیشه خوکان درآمد وبا خنجری آبدار از پی خوکان روانه گردید. خوکان با دیدن شکار صداهای مهیب کشیدند و حمله کردند. خوکی قوی هیکل بر بیژن تاخت و در یک ضرب با دندانهای دراز و تیر مانندش زره اورا بر تنش درید. اما بیژن به زخم خنجر تن اورا دونیم کرد و همگی ددان را یکی بعد دیگراز دم تیغ کشیده سر شانرا برید تا دندانهای شانرا نزد شاه برد. گرگین که چنان دید در ظاهر بر بیژن آفرینهاگفت و اورا ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و در باره بیژن اندیشه های ناروا پرورانید.
بیژن و همراهانش باده گساری و شادمانی پیروزی را برپا کردند. گرگین که سخت خفه بود, نقشه تازه کشید. به بیژن گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و منزه که جویش پر گلاب و زمینش پر پرنیان و هوایش مشکبو است. هرسال در این هنگام جشنی برپا میشود و پریچهرگان توران زمین به شادی می نشینند. و منیژه دختر افراسیاب در میان شان چون آفتاب تابان می درخشد. گرگین ادامه داد بهتر می نماید به مرغزار برویم و از میان پریچهرگان تنی چند برگزینیم و بعد نزد خسرو بازگردیم. بیژن ازین گفته خوشش آمد و سراپرده را بکند و بسوی مرغزار, جشنگاه منیژه دختر افراسیاب روان شد. بیژن پس از یک روز منزل به مرغزار فرود آمد. دو روز در آنجا بشادی و انتظار گذراند تا پریچهرگان توران در رسند.
دو روز بعد, در حالیکه باد ملایم به کمک فراشان دشت شتافته بود و عطرگلهای نسترن و ریحان را در عبورگاه ماه پیکران دشت می پاشید, در آنسوی مرز منیژه با صد کنیزک ماه لقا خرگاه زد وبساط جشن را گسترد. جشن و سرور غوغا برپا گشت. همینکه گرگین از ورود عروس مرغزار آگاه شد, بیژن را آگاهی داد. او که چند روز تمام انتظارکشیده بود بیصبرانه آهنگ رفتن به جشنگاه منیژه کرد. او از گنجور کلاه شاهانه گرفت و طوق خسروی را بگردن آویخت. خودرا نیکو آراست وبر اسب مشکین نشست وبطرف مرغزار ماهرویان شتافت. او در نزدیکی مرغزار در پناه درختی پنهان گردید تا هم جشن را نظاره کند و هم از گزند آفتاب در امان بماند. او همه جا را پر از آوای رود و سرود دید. پریچهرگان دشت همه دمن را از زیبایی خرم گردانیده بودند. بیژن از اسب فرود آمد و پنهانی دختران دشت را می نگریست. در میان نازک دختران دشت چشمش به ستاره درخشانی آفتاب که در میان همه طنازان ممتاز بود. او به یک نگاه هوش وعقل بیژن را زایل کرد. منیژه هم اورا در زیر سروبن با لباس ملوکانه مشاهده کرد. کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخسار مردانه او مهر و محبت منیژه را بر انگیخت. دایه را شتابان فرستاد تا ببیند که این جوانبخت کیست و چگونه باین دیار قدم گذاشته است و بچه کار آمده است. دایه نزد بیژن آمد وپیام بانوی خودرا باو باز گفت. رخسار بیژن چون گل شگفت و گفـت: من بـیژن پــسر گیوام وبه جنگ خوکان آمده بودم. خوکان را سر بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که درین دشت آراسته بزمگهی شادمانه دیدم تصمیم دیدار ماهرویان و عروسان دشت را دارم. بمن لطف کن و پیام مرا به آن ستاره درخشان دشت برسان. قبل از برگشت دایه بیژن او را جامه شاهانه پوشاند, جام گوهر نگار بخشید ووعده ها داد تا مراد اورا بر آورده سازد. دایه به تاخت خودرا نزد منیژه رساند, راز را به منیژه بازگو کرد. منیژه هماندم پاسخ فرستادو بیژن را به جشنگاه دعوت کرد.
بیژن دوان دوان به پرده سرا شتافت. منیژه اورا در برگرفت و از راه و کار و جنگ با خوکان پرسید. پس از آن پاهاو بدن بیژن را با مشک و گلاب شستند. خوردنی آوردند وبساط طرب آراستند. سه روز و شب تمام در آن سراپرده آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند. مستی ها نمودند. روزچهارم منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد. ولی معشوقه بیقرار دیگر نمیتوانست بدون دیدار عاشق خود آرام گیرد. او به پرستاران خرگاه فرمود تا داروی بیهوشی در جام بیژن اندازند. بیژن چون نوشید مست و مدهوش افتاد. کنیزکان اورا در خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب پیچیدند وبا خود به شهر بردند. چون نزدیک شهر رسیدند, خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب به کاخ در آوردند. داروی هوشیاری بگوشش ریختند, بیدارگشت و خودرا در قصر شاهانه وآغوش نگار سیمبر یافت. بیژن چگونگی پرسید و فهمید که معشوقه دلباخته تاب فراق را نیاورده عاشق بیقرار را با خود فرار داده است. علایم دهشت ووحشت بر چهره او نمودار گشت مگر منیژه مکنونات قلب خودرا باو بازگفت و از فراق نالیدن گرفت. ترانه دو جسم ویک روح را باز خواند و جام می به دستش گذاشت و گفت: بنوش اگرحادثه روی داد جانم را فدایت میکنم.
چندگاه بدین منوال گذشت. بیژن با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی میگذشتاند؛ تا که در بان از این راز آگاه شد و از ترس جان نزد
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 7
داستان اصحاب کهف
آنچه از قرآن کریم در خصوص این داستان استفاده مى شود این است که پیامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد که ((با مردم درباره این داستان مجادله مکن مگر مجادله اى ظاهرى و یا روشن )) و از احدى از ایشان حقیقت مطلب را مپرس . اصحاب کهف و رقیم جوانمردانى بودند که در جامعه اى مشرک که جز بتها را نمى پرستیدند، نشو و نما نمودند. چیزى نمى گذرد که دین توحید محرمانه در آن جامعه راه پیدا مى کند، و این جوانمردان بدان ایمان مى آورند. مردم آنها را به باد انکار و اعتراض مى گیرند، و در مقام تشدید و تضییق بر ایشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آیند، و بر عبادت بتها و ترک دین توحید مجبورشان مى کنند. و هر که به ملت آنان مى گروید از او دست بر مى داشتند و هر که بر دین توحید و مخالفت کیش ایشان اصرار مى ورزید او را به بدترین وجهى به قتل مى رساندند. ...
أَمْ حَسِبْت أَنَّ أَصحَب الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ ءَایَتِنَا عجَباً(9)إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا ءَاتِنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً وَ هَیىْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشداً(10)فَضرَبْنَا عَلى ءَاذَانِهِمْ فى الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَداً(11)ثُمَّ بَعَثْنَهُمْ لِنَعْلَمَ أَى الحِْزْبَینِ أَحْصى لِمَا لَبِثُوا أَمَداً(12)نحْنُ نَقُص عَلَیْک نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنهُمْ فِتْیَةٌ ءَامَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَهُمْ هُدًى (13)وَ رَبَطنَا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ لَن نَّدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَهاً لَّقَدْ قُلْنَا إِذاً شططاً(14)هَؤُلاءِ قَوْمُنَا اتخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَّوْ لا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسلْطنِ بَینٍ فَمَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ کَذِباً(15)وَ إِذِ اعْتزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا یَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ فَأْوُا إِلى الْکَهْفِ یَنشرْ لَکمْ رَبُّکُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَ یُهَیىْ لَکم مِّنْ أَمْرِکم مِّرْفَقاً(16)وَ تَرَى الشمْس إِذَا طلَعَت تَّزَوَرُ عَن کَهْفِهِمْ ذَات الْیَمِینِ وَ إِذَا غَرَبَت تَّقْرِضهُمْ ذَات الشمَالِ وَ هُمْ فى فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِک مِنْ ءَایَتِ اللَّهِ مَن یهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن یُضلِلْ فَلَن تجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُّرْشِداً(17)وَ تحْسبهُمْ أَیْقَاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَات الْیَمِینِ وَ ذَات الشمَالِ وَ کلْبُهُم بَسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ لَوِ اطلَعْت عَلَیهِمْ لَوَلَّیْت مِنْهُمْ فِرَاراً وَ لَمُلِئْت مِنهُمْ رُعْباً(18)وَ کذَلِک بَعَثْنَهُمْ لِیَتَساءَلُوا بَیْنهُمْ قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ کمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْماً أَوْ بَعْض یَوْمٍ قَالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَکم بِوَرِقِکُمْ هَذِهِ إِلى الْمَدِینَةِ فَلْیَنظرْ أَیهَا أَزْکى طعَاماً فَلْیَأْتِکم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْیَتَلَطف وَ لا یُشعِرَنَّ بِکمْ أَحَداً(19)إِنهُمْ إِن یَظهَرُوا عَلَیْکمْ یَرْجُمُوکمْ أَوْ یُعِیدُوکمْ فى مِلَّتِهِمْ وَ لَن تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً(20)وَ کذَلِک أَعْثرْنَا عَلَیهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ أَنَّ الساعَةَ لا رَیْب فِیهَا إِذْ یَتَنَزَعُونَ بَیْنهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیهِم بُنْیَناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیهِم مَّسجِداً(21)سیَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ کلْبُهُمْ وَ یَقُولُونَ خَمْسةٌ سادِسهُمْ کلْبهُمْ رَجْمَا بِالْغَیْبِ وَ یَقُولُونَ سبْعَةٌ وَ ثَامِنهُمْ کلْبهُمْ قُل رَّبى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا یَعْلَمُهُمْ إِلا قَلِیلٌ فَلا تُمَارِ فِیهِمْ إِلا مِرَاءً ظهِراً وَ لا تَستَفْتِ فِیهِم مِّنْهُمْ أَحَداً(22)وَ لا تَقُولَنَّ لِشاى ءٍ إِنى فَاعِلٌ ذَلِک غَداً(23)إِلا أَن یَشاءَ اللَّهُ وَ اذْکُر رَّبَّک إِذَا نَسِیت وَ قُلْ عَسى أَن یهْدِیَنِ رَبى لاَقْرَب مِنْ هَذَا رَشداً(24)وَ لَبِثُوا فى کَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً(25)قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَیْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلىٍّ وَ لا یُشرِک فى حُکْمِهِ أَحَداً(26)9. مگر پنداشته اى از میان آیه هاى ما اهل کهف و رقیم شگفت انگیز بوده اند؟10. وقتى آن جوانان به غار رفتند و گفتند: پروردگارا، ما را از نزد خویش رحمتى عطا کن و براى ما در کارمان صوابى مهیا فرما.11. پس در آن غار سالهاى معدود به خوابشان بردیم .12. آنگاه بیدارشان کردیم تا بدانیم کدام یک از دو دسته مدتى را که درنگ کرده اند، بهتر مى شمارند.13. ما داستانشان را براى تو حق مى خوانیم . ایشان جوانانى بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند و ما بر هدایتشان افزودیم .14. و دلهایشان را قوى کرده بودیم که به پا خاستند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است و ما هرگز جز او پروردگارى نمى خوانیم ، و گرنه باطلى گفته باشیم .15. اینان ، قوم ما، که غیر خدا خدایان گرفته اند، چرا در مورد آنها دلیلى روشنى نمى آورند؟ راستى ستمگرتر از آن کس که دروغى درباره خدا ساخته باشد، کیست ؟16. اگر از آنها و از آن خدایان غیر خدا را که مى پرستند گوشه گیرى و دورى مى کنید، پس سوى غار بروید تا پروردگارتان رحمت خویش را بر شما بگسترد و براى شما در کارتان گشایشى فراهم کند.17. و خورشید را بینى که چون برآید، از غارشان به طرف راست مایل شود و چون فرو رود، به جانب چپ بگردد. و ایشان در فراخنا و قسمت بلندى غارند. این از آیه هاى خداست . هر که را خدا هدایت کند، او هدایت یافته است و هر که را خدا گمراه کند، دیگر دوستدار و دلسوز و رهبرى برایش نخواهى یافت .18. چنان بودند که بیدارشان پنداشتى ولى خفتگان بودند. به پهلوى چپ و راستشان همى گرداندیم ، و سگشان بر آستانه دستهاى خویش را گشوده بود. اگر ایشان را مى دیدى ، به فرار از آنها روى مى گرداندى و از ترسشان آکنده مى شدى .19. چنین بود که بیدارشان کردیم تا از همدیگر پرسش کنند. یکى از آنها گفت : چقدر خوابیدید؟ گفتند: روزى یا قسمتى از روز خوابیده ایم . گفتند: پروردگارتان بهتر داند که چه مدت خواب بوده اید. یکیتان را با این پولتان به شهر بفرستید تا بنگرد طعام کدام یکیشان پاکیزه تر است و خوردنیى از آنجا براى شما بیاورد، و باید سخت دقت کند که کسى از کار شما آگاه نشود.20. زیرا محققا اگر بر شما آگهى و ظفر یابند، شما را یا سنگسار خواهند کرد و یا به آیین خودشان بر مى گردانند، و هرگز روى رستگارى نخواهند دید.21. بدین سان کسانى را از آنها مطلع کردیم تا بدانند که وعده خدا حق است و در رستاخیز تردیدى نیست . وقتى که میان خویش در کار آنها مناقشه مى کردند، گفتند: بر غار آنها بنایى بسازید - پروردگار به کارشان داناتر است - و کسانى که در مورد ایشان غلبه یافته بودند، گفتند: بر غار آنها عبادتگاهى خواهیم ساخت .22. خواهند گفت : سه تن بودند، چهارمیشان سگشان بود. و گویند پنج تن بودند، ششم آنها سگشان بوده . اما بدون دلیل و در مثل رجم به غیب مى کنند. و گویند هفت تن بودند، هشتمى آنها سگشان بوده . بگو پروردگارم شمارشان را بهتر مى داند و جز اندکى شماره ایشان را ندانند. در مورد آنها مجادله مکن مگر مجادله اى بظاهر، و درباره ایشان از هیچ یک از اهل کتاب نظر مخواه .23. درباره هیچ چیز مگو که فردا چنین کنم ،24. مگر آنکه خدا بخواهد. و چون دچار فراموشى شدى ، پروردگارت را یاد کن و بگو شاید پروردگارم مرا به چیزى که به صواب نزدیک تر از این باشد، هدایت کند.25. و در غارشان سیصد سال بسر بردند و نه سال بر آن افزودند.26. بگو خدا بهتر داند چه مدت بسر بردند. دانستن غیب آسمانها و زمین خاص اوست ؛ چه ، او بینا و شنواست . جز او دوستى ندارند و هیچ کس را در فرمان دادن خود شریک نمى کند.(از سوره مبارکه کهف )داستان اصحاب کهف از نظر قرآن و تاریخ آنچه از قرآن کریم در خصوص این داستان استفاده مى شود این است که پیامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد که ((با مردم درباره این داستان مجادله مکن مگر مجادله اى ظاهرى و یا روشن )) و از احدى از ایشان حقیقت مطلب را مپرس . اصحاب کهف و رقیم جوانمردانى بودند که در جامعه اى مشرک که جز بتها را نمى پرستیدند، نشو و نما نمودند. چیزى نمى گذرد که دین توحید محرمانه در آن جامعه راه پیدا مى کند، و این جوانمردان بدان ایمان مى آورند. مردم آنها را به باد انکار و اعتراض مى گیرند، و در مقام تشدید و تضییق بر ایشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آیند، و بر عبادت بتها و ترک دین توحید مجبورشان مى کنند. و هر که به ملت آنان مى گروید از او دست بر مى داشتند و هر که بر دین توحید و مخالفت کیش ایشان اصرار مى ورزید او را به بدترین وجهى به قتل مى رساندند.قهرمانان این داستان افرادى بودند که با بصیرت به خدا ایمان آوردند، خدا هم هدایتشان را زیادتر کرد، و معرفت و حکمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى که به ایشان داده بود پیش پایشان را روشن نمود، و ایمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتیجه جز از خدا از هیچ چیز دیگرى باک نداشتند. و از آینده حساب شده اى که هر کس دیگرى را به وحشت مى انداخت نهراسیدند، لذا آنچه صلاح خود دیدند بدون هیچ واهمه اى انجام دادند. آنان فکر کردند اگر در میان اجتماع بمانند جز این چاره اى نخواهند داشت که با سیره اهل شهر سلوک نموده حتى یک کلمه از حق به زبان نیاورند. و از اینکه مذهب شرک باطل است چیزى نگویند، و به شریعت حق نگروند. و تشخیص دادند که باید بر دین توحید بمانند و علیه شرک قیام نموده از مردم کناره گیرى کنند، زیرا اگر چنین کنند و به غارى پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتى پیش پایشان مى گذارد. با چنین یقینى قیام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحکمشان گفتند: ((ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لا یاتون علیهم بسلطان بین فمن اظلم ممن افترى على اللّه کذبا)) آنگاه پیشنهاد پناه بردن به غار را پیش کشیده گفتند: ((و اذ اعتزلتموهم و ما یعبدون الا اللّه فاووا الى الکهف ینشر لکم ربکم من رحمتة و یهیى ء لکم من امرکم مرفقا)).آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى که سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهمیده بودند که خدا نجاتشان خواهد داد این چنین عرض کردند: ((بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسیله رشد و هدایت کامل مهیا ساز)).پس خداوند دعایشان را مستجاب نمود و سالهایى چند خواب را بر آنها مسلط کرد، در حالى که سگشان نیز همراهشان بود. ((آنها در غار سیصد سال و نه سال زیادتر درنگ کردند. و گردش آفتاب را چنان مشاهده کنى که هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بر کنار و هنگام غروب نیز از جانب چپ ایشان به دور مى گردید و آنها کاملا از حرارت خورشید در آسایش بودند و آنها را بیدار پنداشتى و حال آنکه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوى راست و چپ مى گردانیدیم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت و اگر کسى بر حال ایشان مطلع مى شد از آنها مى گریخت و از هیبت و عظمت آنان بسیار هراسان مى گردید.پس از آن روزگارى طولانى که سیصد و نه سال باشد دو باره ایشان را سر جاى خودشان در غار زنده کرد تا بفهماند چگونه مى تواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى که چشمشان را باز کردند آفتاب را دیدند که جایش تغییر کرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مى تابید حالا از طرف دیگرش مى تابد، البته این در نظر ابتدائى بود که هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و دیدگان باقى بود. یکى از ایشان پرسید: رفقا چقدر خواب یدید؟ گفتند: یک روز یا بعضى از یک روز. و این را از همان عوض شدن جاى خورشید حدس زدند. تردیدشان هم از این جهت بود که از عوض شدن تابش خورشید نتوانستند یک طرف تعیین کنند. عده اى دیگر گفتند: ((ربکم اعلم بما لبثتم )) و سپس اضافه کرد ((فابعثوا احدکم بورقکم هذه الى المدینة فلینظر ایها ازکى طعاما فلیاتکم برزق منه )) که بسیار گرسنه اید، ((و لیتلطف )) رعایت کنید شخصى که مى فرستید در رفتن و برگشتن و خریدن طعام کمال لطف و احتیاط را به خرج دهد که احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زیرا ((انهم ان یظهروا علیکم یرجموکم )) اگر بفهمند کجائید سنگسارتان مى کنند ((او یعیدوکم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا)).این جریان آغاز صحنه اى است که باید به فهمیدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد، زیرا آن مردمى که این اصحاب کهف از میان آنان گریخته به غار پناهنده شدند به کلى منقرض گشته اند و دیگر اثرى از آنان نیست . خودشان و ملک و ملتشان نابود شده ، و الان مردم دیگرى در این شهر زندگى مى کنند که دین توحید دارند و سلطنت و قدرت توحید بر قدرت سایر ادیان برترى دارد. اهل توحید و غیر اهل توحید با هم اختلافى به راه انداختند که چگونه آن را توجیه کنند. اهل توحید که معتقد به معاد بودند ایمانشان به معاد محکم تر شد، و مشرکین که منکر معاد بودند با دیدن این صحنه مشکل معاد برایشان حل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب کهف هم همین بود.آرى ، وقتى فرستاده اصحاب کهف از میان رفقایش بیرون آمد و داخل شهر شد تا به خیال خود از همشهرى هاى خود که دیروز از میان آنان بیرون شده بود غذائى بخرد شهر دیگرى دید که به کلى وضعش با شهر خودش متفاوت بود، و در همه عمرش چنین وضعى ندیده بود، علاوه مردمى را هم که دید غیر همشهرى هایش بودند. اوضاع و احوال نیز غیر آن اوضاعى بود که دیروز دیده بود. هر لحظه به حیرتش افزوده مى شود، تا آنکه جلو دکانى رفت تا طعامى بخرد پول خود را به او داد که این را به من طعام بده - و این پول در این شهر پول رایج سیصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بین دکاندار و خریدار در گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضیه ، روشن تر از پرده بیرون مى افتاد، و مى فهمیدند که این جوان از مردم سیصد سال قبل بوده و یکى از همان گمشده هاى آن عصر است که مردمى موحد بودند، و در جامعه مشرک زندگى مى کردند، و به خاطر حفظ ایمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه گیرى کردند، و در غارى رفته آنجابه خواب فرو رفتند، و گویا در این روزها خدا بیدارشان کرده و الان منتظر آن شخصند که برایشان طعام ببرد.قضیه در شهر منتشر شد جمعیت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقیه نفرات را به چشم خود دیدند، و فهمیدند که این شخص راست مى گفته ، و این قضیه معجزه اى بوده که از ناحیه خدا صورت گرفته است .اصحاب کهف پس از بیدار شدنشان زیاد زندگى نکردند، بلکه پس از کشف معجزه از دنیا رفتند و اینجا بود که اختلاف بین مردم در گرفت ، موحدین با مشرکین شهر به جدال برخاستند. مشرکین گفتند: باید بالاى غار ایشان بنیانى بسازیم و به این مساءله که چقدر خواب بوده اند کارى نداشته باشیم . و موحدین گفتند بالاى غارشان مسجدى مى سازیم .داستان از نظر غیر مسلمانان بیشتر روایات و سندهاى تاریخى برآنند که قصه اصحاب کهف در دوران فترت ما بین عیسى و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم ) اتفاق افتاده است ، به دلیل اینکه اگر قبل از عهد مسیح بود قطعا در انجیل مى آمد و اگر قبل از دوران موسى (علیه السلام )
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 12
داستان
حضرت ابراهیم(ع)
آن حضرت در زمان نمرود که در عجم به کیکاوس معروف بود،زندگى مى کرد.نمرود مردى باقوت وحشمت بود.سپاه بسیار داشت ودر سرزمین بابل آنزمان وکوفه زمان ما حکومت مى کرد.چهارصد صندلى طلا داشت که برروى هریکجادوگرى نشسته وجادو مى نمود.او یکشب در خواب دید که ستارهاى در افقپدیدار شد ونورش بر نورخورشید غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بیدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبیر خواب خود را از آنان جویا شد.گفتند طفلى دراین سال متولد مى شود که سلطنت تو بدست او نابود مى شود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.نمرود دستور داد که بین زنان ومردانجدایى اندازند و کودکى که در آن سال متولد میشود،اگر پسر است،بکشند.واگردختر است،باقى بگذارند.تارخ که یکى از مقربّان نمرود بود شبى پنهانى نزدهمسرش رفت ونطفه ابراهیم بسته شد.هنگام تولد کودک،مادر ابراهیم (ع) به داخلغارى رفت وابراهیم (ع) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش را درغار گذاشت وبه شهرمراجعت نمود.او همه روزه به غار مى رفت وبه فرزندش شیر مى داد وبرمى گشت.رشد یک روز آن حضرت مطابق یکماه کودکان دیگر بود.پانزده سال گذشتودراین مدت ابراهیم (ع) جوانى قوى شده بود.روزى با مادرش به طرف شهرحرکت کردند .در راه به گله شترى رسیدند.ابراهیم (ع)از مادر پرسید:خالق اینهاکیست؟گفت آنکه آنهارا خلق کرد و رزق مى دهد وبزرگ مى نماید.ابراهیم (ع) درشهر با گروههاى بت پرست وارد بحث مى شد وآنها را محکوم مى نمود.واقرار بهخداى نادیده کرد.به مصداق آیه شریفه «فلما جنّ علیه اللیل راى کوکباً...» چون مذاهب آنهاراباطل دید وباطل نمود،فرمود: انّى وجهّتوجهى ...» بعد ابراهیم (ع) را به دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى بود ولى دراطرافش غلامان وکنیزان زیبا بودند.ابراهیم (ع) از عمویش آذر پرسید:اینها چهکسى هستند؟آذر گفت اینها غلامان وکنیزان وبندگان نمرودند! ابراهیم (ع) تبسمى کردوگفت چگونه است که بندگان و کنیزان و غلامان از خدایشان زیباترند؟آذر گفتاز این حرفها نزن که تورا مى کشند.آمده است که آذر بت مى ساخت وبه ابراهیم (ع)مى داد تا بفروشدوابراهیم (ع) هم طناب به پاى بتها مى بست ومى گفت:بیاییدخدایى را بخرید که نمى خورد و نمى بیند و نمى آشامد و نه نفعى مى رساند ونهضررى !با این تعریف ابراهیم (ع) کسى بتها را نمى خرید.وبتها را به نزد آذر برمى گرداند.
بت شکن دربتخانه
نمرودیان سالى دوبار در فروردین جشن مى گرفتند.در یکى از جشنها موقعخروج از شهر،آذر به ابراهیم (ع)پیشنهاد نمود که او هم به جشن برودتا شاید جشنآنهارا تماشاکرده وزبان از بدگویى بتها بردارد.ولى روز بعد موقع رفتن،ابراهیم(ع)گفت من مریض هستم!لذا همه با زینت تمام از شهر بیرون رفتند بجز ابراهیم (ع)که تبرى برداشت و به بتخانه رفت وهمه بتهارا شکست.سپس تبر را بر دوش بتبزرگانداخت. «فجعلهم جُذاذاً الاّ کبیراً لهم» همه بتهارا خورد کرد مگر بُتبزرگ را.وقتى نمرود ونمرودیان باز گشتند وبه بتخانه آمدند تا خود را تبرککنند،همه بتهارا شکسته دیدند غیر از بُت بزرگ.به روایتى شیطان به آنها اطلاع دادکه ابراهیم (ع)خدایان شمارا شکسته است.صداى ناله وفریاد مردم بلند شد.نزدنمرود رفتند کهاى نمرود!خدایان مارا شکستهاند.نمرود دستور داد تا به هرکه شکدارید نزد من بیاورید.همه گفتند کار ابراهیم (ع) است.حضرت را احضار کردندوبهاو گفتند: «أ انت فعلتَ هذا بآلهتنا یاابراهیمقال بل فعلهم کبیرهم هذافاسئلوهم اِن کانوا ینطقون»» آیا تو این عمل را نسبت به خدایان مابجاآوردى ؟گفت بت بزرگ این کار را کرده است از او بپرسید اگر حرف مى زند!نمرودیان گفتند اى ابراهیم (ع) این بتها سخن نمى گویند.سپس همگى خجلوشرمنده و سر به زیر انداختند.بعد ابراهیم (ع)فرمود چیزى را عبادت مى کنید کهنه نفعى مى رساند ونه ضررو نه حرف مى زند.چون نمرودیان از جواب عاجزشدند،همگى گفتند اگر کمک کار خدایان خود هستید،ابراهیم (ع) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیوارهاى در دامنه کوه درست کردند وبمدت یکماههیزم آورده ودر آن قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه ابراهیم (ع) رادر آتشبیاندازیم؟شیطان بصورت آدمى ظاهر شد وگفت منجنیق بسازید!تا آن زمانمنجنیق نساخته بودند وشیطان هنگامیکه به آسمانها راه داشت از جهنم دیدار کردهودیده بود جهنمیان را با منجنیق درون آتش مى اندازند،یاد گرفته بود.لذا به آنها یادداد که چگونه این وسیله را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک طناب راگرفتند و ابراهیم (ع) را بالا بردند.در این هنگام در میان فرشتگان غلغلهاى افتاد وبهپیشگاه الهى عرضه کردند که خدایا از شرق تا غرب یکنفر،تورا عبادت مى کندواوراهم که مى خواهند بسوزانند.دستور بده تا اورا یارى کنیم.خطاب آمد:بروید اگراز شما یارى خواست اورا کمک کنید.ابتدا ملک باد نزد ابراهیم (ع) آمد وگفت:منموکل باد هستم.اگر امر بفرمائید به باد امر کنم تا آتش را به خانه نمرود ببرد ونمرودیان را بسوزاند.ابراهیم (ع)فرمود پناه من خداست وبتو نیازى ندارم.ملک ابرآمد وگفت اى ابراهیم!اجازه بده تا به ابر امر کنم آتش را خاموش کند.ابراهیم(ع)گفت امر خود را به خداى نادیده واگذاردم.ملک کوه آمد وگفت اى ابراهیم!اجازه بده کوه بابل را بر سرشان خراب نمایم وهمه را هلاک کنم.ابراهیم (ع)گفت بتو نیز محتاج نیستم.بعد جبرئیل آمد وگفت اى ابراهیم!هیچ احتیاجى ندارى ؟گفت دارم اما نه بتو.گفت به که دارى ؟گفت او از همه بهتر به حال من آگاهاست.بعد از آن از طرف خدا