لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 18
موضوع تحقیق:
بررسی یکی از صفات پسندیده اخلاقی:
(جوانمردی)
بخش اول
تعریف لغوی و مفهومی جوانمردی:
معنا و مفهوم عیار (جوانمرد )از دید فرهنگ نگاران و شاعران
در این مورد می توان گفت که واژه عیار با وجود آنکه (ع) عربی دارد ،گمان می رود که اصل آن از لغت (ایار ) پهلوی آمده باشد . این کلمه را در بعضی کتابها به شکل (ادیوار) و «ایار» به تشدید نیز نوشته اند که بعدها به «ایار» تبدیل گردیده و در زبان دری «یار» به حذف الف گفته اند و آنگاه که عرب ها به درون این آیین و مسلک مردمی داخل شدند ،این کلمه را معرب ساخته و واژه «ادیوار» را به عیار تبدیل کرده اند.
دانشمند شناخته شده ایران دکتر معین در جلد چهارم برهان قاطع آنجا که درباره کلمه عیار بحث می کند در این مورد نوشته است که :« کلمه عیار معرب مصنوعی (یار) است که معنی جوانمرد را می دهد و تازی ها جوانمردی را فتوت و جوانمرد را فتی می گویند.»
ملک الشعرای بهار نیز در سبک شناسی نوشته است که عیار کلمه عربی نیست و اصل آن «ادیوار» زمینه تاریخی دارد و عیاران سابق مانند احزاب امروزی ،دارای سازمانهایی بوده اند با اهداف و مرام های مشخص اجتماعی ،اخلاقی و سیاسی که در شهرهای بزرگ خراسان تشکیلات منظم و حمایت از مظلومان بوده است که جمعیت فتیان یا حزب فتوت در واقع نوع اصلاح شده این سازمان عیاری است .
واژه عیار در زمانه های مختلف آن هم در معاملات اجتماعی به معناهای گوناگون به کار می رفته است .
آنانی که قدرتمند ،ظالم و ستمگر بودند ،همیشه مورد خشم و نفرت عیاران و جوانمردان قرار می گرفتند و به همین دلیل است که از نگاه ثروتمندان ،عیاران مردمی بودند دزد و دغل . اما شخصیت عیاران از نگاه مردم ناتوان و تهیدست از روی قدردانی ،دیده می شود و عیاران همیشه پشتیبان ستمدیدگان و بیچارگان بودند . از دید این مردم عیاران جمعیتی بودند که به درد شان رسیدگی کرده و دست ظالمان و ستمگران را از سرشان کوتاه می ساختند.
این دو مفهوم متضاد که یاد کرده آمد ،بعدها در تمام کتابها ،فرهنگ ها و لغت نامه ها،بازتاب یافته و چهره عیاران را به گونه های مختلفی نمایان ساخته است.
علی اکبر دهخدادر لغت نامه خویش نوشته است که عیار به کسی گویند که بسیار آمد و شد کند و نیز مرد ذکی و به هر سورونده ،بسیار گشت و تیز و خاطر را هم گفته اند.
در فرهنگ فارسی حسن عمید آمده است که جوانمرد یعنی : مرد جوان ،بخشنده ،سخی ،بزرگوار و نیز صاحب همت و فتوت را گویند.
در فرهنگ فارسی معین آمده است که عیار به معنی زیرک ،چالاک ،جوانمرد و طرار وعیاری به معنای حیله بازی،جوانمردی و مکاری است .
به همینگونه اگر دیوان اشعار شاعران کلاسیک ادب فارسی را تحت مطالعه قرار دهیم ،می بینم که این دومفهوم متضاد که در لغت نامه ها و فرهنگ ها آمده است ،در لابه لای اشعار اکثر شاعران نیز بازتاب یافته و شاعران این کلمه را به معناهای گوناگون به کار برده اند ،همچنانکه می خوانیم :
از فخر الدین اسعد گرگانی:
جهان آسوده گشت از دزد و طرار ز کرد و لور از ره گیر و عیار
از مسعود سعد سلمان:
محبوس چرا شدم ،نمی دانم دانم که نه دزدم و نه عیارم
خواجه حافظ شیرازی :
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 15
اسماء و صفات خدا در قرآن
غافر الذنب
این اسم در قرآن یک بار آمده، و همراه با اسمهاى دیگر وصف خدا قرار گرفته است، چنانکه مىفرماید: تنزیل الکتاب من الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب شدید العقاب ذی الطول لا اله الا هو الیه المصیر(غافر، 2 - 3) ترجمه: کتاب نازل شده از جانب خداى نیرومند و دانا، آمرزنده گناه، پذیرنده توبه، سخت عقوبت، صاحب مکنت، خدائى جز او نیست، بازگشتبه سوى خدا است. «غافر» به صورت جمع همراه باکلمه «خیر» یک بار در قرآن آمده است آنهم وصف خدا قرار گرفته است چنانکه مىفرماید: فاغفر لنا وارحمنا و انتخیر الغافرین(اعراف، 155). ما را ببخش و بر ما رحم کن تو بهترین آمرزندگانى. از ماده «غفر» که به معنى ستر است، سه اسم براى خدا در قرآن مشتق شده است: 1 - غافر; «غافرالذنب» (غافر،3): بخشنده گناه. 2 - غفور; «ربک الغفور ذوالرحمة...»(کهف، 58): پروردگار تو بخشنده و صاحب رحمت است. 3 - غفار; «و انی لغفار لمن تاب...»(طه، 82): ومن کسى را که توبه کند، مىآمرزم. و شگفت این است که براى انسان گنهکار سه اسم معادل اسم غفار، از ماده ظلم یا معادل آن به کار رفته است. 1 - ظالم; «فمنهم ظالم لنفسه»(فاطر، 32: برخى از آنها بر خویش ستمگرند. 2 - ظلوم;«...انه کان ظلوما جهولا»(احزاب، 72): او ستم پیشه و نادان است. 3 - ظلام;«قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمةالله...»(زمر، 53): اى بندگان من که در حق من اسراف کردهاید، از رحمتخدا مایوس نباشید. و اسراف بر نفس در حقیقت عبارت دیگرى از «ظلام» است. با توجه به سه اسمى که خدا در قرآن وانسان نیز دارد مىتوان چنین گفت: خدا مىخواهد برساند که بنده من تو در اثر گناه سه اسم دارى، و من هم که از آن جهت که مبدا رحمت و مغفرت هستم، سه اسم دارم: اگر تو ظالمى من غافرم. اگر تو ظلومى من غفورم. واگر تو ظلامى من غفارم. (1) در گذشته در معناى «غفر» سخن گفتیم و یادآور شدیم که معناى لغوى آن ستر و پوشاندن است. توگوئى خدا گناهان بنده را مىپوشاند. واگر هم به کلاه خود «مغفر» مىگویند، چون سر را پوشانده از آسیب حفظ مىکند. و تفاوت «غفور» با «عفو» به هنگام بحث از اسم «عفو» بیان گردید.
الغالب
لفظ «غالب» سه بار در قرآن آمده و در یک مورد وصف خدا قرار گرفته است. چنان که مىفرماید: و کذلک مکنا لیوسف فی الارض و لنعلمه من تاویل الاحادیث والله غالب على امره و لکن اکثر الناس لا یعلمون(یوسف، 21) . این چنین یوسف را متمکن ساختیم تا تعبیر خواب را به او بیاموزیم، خداوند بر کار خویش چیره است ولى اکثر مردم نمىدانند. مقصود از جمله «والله غالب على امره» چیست؟ در این جمله دو احتمال وجود دارد: یکى این که ضمیر در کلمه «امره» به یوسف برگردد. دیگرى این که به خدا برگردد. بنابر احتمال نخست مقصود این است که خدا در امور مربوط به یوسف توانا است، او را حفظ مىکند، روزى مىدهد و از قعر چاه به نهایت قدرت مىرساند و زعامتیوسف به این شکل جلوهگاه اسم «غالب بودن» است. و بنابر احتمال دوم مقصود این است که خدا در امور مربوط به خویش توانا است. جهان را مىآفریند و آن را تدبیر مىکند، و مغلوب کسى نمىشود و آنجا که اراده کند، احدى را یاراى تمرد و تکبر نیست. در آیه دیگر مىفرماید: ...ان الله بالغ امره...(طلاق، 3). خدا مشیت و تدبیر خود را به پایان مىرساند. سر انجام خدا موجود قاهرى است که قدرتى بالاتر از آن نیست، و مشیت او نافذ و پایدار است.
الغفار
اسم غفار در قرآن به صورت معرفه و نکره پنجبار آمده است چنانکه مىفرماید: و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى(طه، 82). من آمرزنده کسى هستم که توبه کند و ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد. و نیز مىفرماید: فقلت استغفروا ربکم انه کان غفارا(نوح، 10). نوح مىگوید به قوم خود گفتم از پروردگارتان طلب آمرزش کنید، او آمرزنده گناهان است. ودر سه مورد دیگر این اسم همراه با اسم «عزیز» آمده است چنانکه مىفرماید: رب السموات والارض و ما بینهما العزیز الغفار(ص، 66). پروردگار آسمانها و زمین و آنچه که در میان آنها قرار دارد که توانا و آمرزنده است. و نیز مىفرماید: کل یجری لاجل مسمى الا هو العزیز الغفار(زمر، 5). هر یک از این اجرام سماوى تا زمان معینى در حرکتند، آگاه باش که او قدرتمند و بخشنده است. و در جاى دیگر مىفرماید: و انا ادعوکم الى العزیز الغفار(غافر، 62). من شما را به سوى خداى توانا و آمرزنده دعوت مىکنم. شاید علت این که غفار همراه عزیز آمده است، این است که بخشایندگى او به خاطر عجز و ناتوانى نیست، بلکه او در عین قدرت مىبخشد و این خود کمال است. نمایش این اسم در زندگى بشر این است که در مواردى که مصلحت ایجاب مىکند در عین قدرت از تقصیر دیگران درگذریم، و در برخى از روایات آمده است از صفات کمال گذشت در عین قدرت است.
الغنى
اسم «غنى» در قرآن به صورت مرفوع و منصوب بیستبار آمده و در هیجده مورد وصف خدا قرار گرفته است و با اسمهائى مانند «حمید، حلیم، کریم» همراه مىباشد چنانکه مىفرماید: 1 - واعلموا ان الله غنی حمید(بقره، 267): بدانید که خدا بىنیاز و ستوده است. 2 - قول معروف و مغفرة خیر من صدقة یتبعها اذى والله غنی حلیم(بقره، 263): زبان خوش و گذشت، بهتر از صدقهاى است که آزادى به دنبال داشته باشد خداوند بىنیاز و بردبار است. 3 - و من کفر فان ربی غنی کریم(نمل، 40): هرکس کفر ورزد، (شکر نعمت را به جاى نیاورد) پروردگار من بىنیاز و بزرگوار در احسان است. اما معنى لغوى «کریم»; ابن فارس مىگوید: دو معنى اصلى دارد: یکى از کفایت و بىنیازى و دیگرى حاکى از نوعى صدا است. راغب مىگوید: غنا اقسامى دارد: 1 - بىنیازى مطلق و این مخصوص خدا است، چنان که مىفرماید: ان الله لهو الغنی الحمید. 2 - بىنیازى نسبى چنان که مىفرماید: و وجدک عائلا فاغنى تو را فقیر یافتبىنیاز کرد. ولى بهتر استبگوئیم «غنا» یک معنا بیش ندارد و این تفاوت مربوط به مصداق استبرخى از مصادیق آن به خاطر وجوب وجود، بىنیازى مطلق است، ولى غیر آن به خاطر امکان، فقیر مطلق بوده و احیانا در سایه ارتباط با مبدا بىنیاز، غنا و بىنیازى عرضى و نسبى پیدا مىکند. این مطلب در همه صفات خدا جارى است، مثلا خدا جمیل و زیبا است، و آفرینش نیز سهمى از جمال دارد، ولى در این جمال نسبى خود مرهون جمال مطلق است. و به قول شاعر عرب: ارایتحسن الروض فی آصاله اریات بدر التم عند کماله هذا، و ذاک کل شئ رائق اخذ التجمل من فروع جماله هلک القلوب باسرها فیاسره شغفا و شد عقولنا بعقاله (2) مقصود شاعر این است که آن زیبائىهاى باغ به هنگام عصر، و زیبائى ماه در شب بدر،
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .docx ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 15 صفحه
قسمتی از متن .docx :
اسماء و صفات خدا در قرآن
غافر الذنب
این اسم در قرآن یک بار آمده، و همراه با اسمهاى دیگر وصف خدا قرار گرفته است، چنانکه مىفرماید: تنزیل الکتاب من الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب شدید العقاب ذی الطول لا اله الا هو الیه المصیر(غافر، 2 - 3) ترجمه: کتاب نازل شده از جانب خداى نیرومند و دانا، آمرزنده گناه، پذیرنده توبه، سخت عقوبت، صاحب مکنت، خدائى جز او نیست، بازگشتبه سوى خدا است. «غافر» به صورت جمع همراه باکلمه «خیر» یک بار در قرآن آمده است آنهم وصف خدا قرار گرفته است چنانکه مىفرماید: فاغفر لنا وارحمنا و انتخیر الغافرین(اعراف، 155). ما را ببخش و بر ما رحم کن تو بهترین آمرزندگانى. از ماده «غفر» که به معنى ستر است، سه اسم براى خدا در قرآن مشتق شده است: 1 - غافر; «غافرالذنب» (غافر،3): بخشنده گناه. 2 - غفور; «ربک الغفور ذوالرحمة...»(کهف، 58): پروردگار تو بخشنده و صاحب رحمت است. 3 - غفار; «و انی لغفار لمن تاب...»(طه، 82): ومن کسى را که توبه کند، مىآمرزم. و شگفت این است که براى انسان گنهکار سه اسم معادل اسم غفار، از ماده ظلم یا معادل آن به کار رفته است. 1 - ظالم; «فمنهم ظالم لنفسه»(فاطر، 32: برخى از آنها بر خویش ستمگرند. 2 - ظلوم;«...انه کان ظلوما جهولا»(احزاب، 72): او ستم پیشه و نادان است. 3 - ظلام;«قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمةالله...»(زمر، 53): اى بندگان من که در حق من اسراف کردهاید، از رحمتخدا مایوس نباشید. و اسراف بر نفس در حقیقت عبارت دیگرى از «ظلام» است. با توجه به سه اسمى که خدا در قرآن وانسان نیز دارد مىتوان چنین گفت: خدا مىخواهد برساند که بنده من تو در اثر گناه سه اسم دارى، و من هم که از آن جهت که مبدا رحمت و مغفرت هستم، سه اسم دارم: اگر تو ظالمى من غافرم. اگر تو ظلومى من غفورم. واگر تو ظلامى من غفارم. (1) در گذشته در معناى «غفر» سخن گفتیم و یادآور شدیم که معناى لغوى آن ستر و پوشاندن است. توگوئى خدا گناهان بنده را مىپوشاند. واگر هم به کلاه خود «مغفر» مىگویند، چون سر را پوشانده از آسیب حفظ مىکند. و تفاوت «غفور» با «عفو» به هنگام بحث از اسم «عفو» بیان گردید.
الغالب
لفظ «غالب» سه بار در قرآن آمده و در یک مورد وصف خدا قرار گرفته است. چنان که مىفرماید: و کذلک مکنا لیوسف فی الارض و لنعلمه من تاویل الاحادیث والله غالب على امره و لکن اکثر الناس لا یعلمون(یوسف، 21) . این چنین یوسف را متمکن ساختیم تا تعبیر خواب را به او بیاموزیم، خداوند بر کار خویش چیره است ولى اکثر مردم نمىدانند. مقصود از جمله «والله غالب على امره» چیست؟ در این جمله دو احتمال وجود دارد: یکى این که ضمیر در کلمه «امره» به یوسف برگردد. دیگرى این که به خدا برگردد. بنابر احتمال نخست مقصود این است که خدا در امور مربوط به یوسف توانا است، او را حفظ مىکند، روزى مىدهد و از قعر چاه به نهایت قدرت مىرساند و زعامتیوسف به این شکل جلوهگاه اسم «غالب بودن» است. و بنابر احتمال دوم مقصود این است که خدا در امور مربوط به خویش توانا است. جهان را مىآفریند و آن را تدبیر مىکند، و مغلوب کسى نمىشود و آنجا که اراده کند، احدى را یاراى تمرد و تکبر نیست. در آیه دیگر مىفرماید: ...ان الله بالغ امره...(طلاق، 3). خدا مشیت و تدبیر خود را به پایان مىرساند. سر انجام خدا موجود قاهرى است که قدرتى بالاتر از آن نیست، و مشیت او نافذ و پایدار است.
الغفار
اسم غفار در قرآن به صورت معرفه و نکره پنجبار آمده است چنانکه مىفرماید: و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى(طه، 82). من آمرزنده کسى هستم که توبه کند و ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد. و نیز مىفرماید: فقلت استغفروا ربکم انه کان غفارا(نوح، 10). نوح مىگوید به قوم خود گفتم از پروردگارتان طلب آمرزش کنید، او آمرزنده گناهان است. ودر سه مورد دیگر این اسم همراه با اسم «عزیز» آمده است چنانکه مىفرماید: رب السموات والارض و ما بینهما العزیز الغفار(ص، 66). پروردگار آسمانها و زمین و آنچه که در میان آنها قرار دارد که توانا و آمرزنده است. و نیز مىفرماید: کل یجری لاجل مسمى الا هو العزیز الغفار(زمر، 5). هر یک از این اجرام سماوى تا زمان معینى در حرکتند، آگاه باش که او قدرتمند و بخشنده است. و در جاى دیگر مىفرماید: و انا ادعوکم الى العزیز الغفار(غافر، 62). من شما را به سوى خداى توانا و آمرزنده دعوت مىکنم. شاید علت این که غفار همراه عزیز آمده است، این است که بخشایندگى او به خاطر عجز و ناتوانى نیست، بلکه او در عین قدرت مىبخشد و این خود کمال است. نمایش این اسم در زندگى بشر این است که در مواردى که مصلحت ایجاب مىکند در عین قدرت از تقصیر دیگران درگذریم، و در برخى از روایات آمده است از صفات کمال گذشت در عین قدرت است.
الغنى
اسم «غنى» در قرآن به صورت مرفوع و منصوب بیستبار آمده و در هیجده مورد وصف خدا قرار گرفته است و با اسمهائى مانند «حمید، حلیم، کریم» همراه مىباشد چنانکه مىفرماید: 1 - واعلموا ان الله غنی حمید(بقره، 267): بدانید که خدا بىنیاز و ستوده است. 2 - قول معروف و مغفرة خیر من صدقة یتبعها اذى والله غنی حلیم(بقره، 263): زبان خوش و گذشت، بهتر از صدقهاى است که آزادى به دنبال داشته باشد خداوند بىنیاز و بردبار است. 3 - و من کفر فان ربی غنی کریم(نمل، 40): هرکس کفر ورزد، (شکر نعمت را به جاى نیاورد) پروردگار من بىنیاز و بزرگوار در احسان است. اما معنى لغوى «کریم»; ابن فارس مىگوید: دو معنى اصلى دارد: یکى از کفایت و بىنیازى و دیگرى حاکى از نوعى صدا است. راغب مىگوید: غنا اقسامى دارد: 1 - بىنیازى مطلق و این مخصوص خدا است، چنان که مىفرماید: ان الله لهو الغنی الحمید. 2 - بىنیازى نسبى چنان که مىفرماید: و وجدک عائلا فاغنى تو را فقیر یافتبىنیاز کرد. ولى بهتر استبگوئیم «غنا» یک معنا بیش ندارد و این تفاوت مربوط به مصداق استبرخى از مصادیق آن به خاطر وجوب وجود، بىنیازى مطلق است، ولى غیر آن به خاطر امکان، فقیر مطلق بوده و احیانا در سایه ارتباط با مبدا بىنیاز، غنا و بىنیازى عرضى و نسبى پیدا مىکند. این مطلب در همه صفات خدا جارى است، مثلا خدا جمیل و زیبا است، و آفرینش نیز سهمى از جمال دارد، ولى در این جمال نسبى خود مرهون جمال مطلق است. و به قول شاعر عرب: ارایتحسن الروض فی آصاله اریات بدر التم عند کماله هذا، و ذاک کل شئ رائق اخذ التجمل من فروع جماله هلک القلوب باسرها فیاسره شغفا و شد عقولنا بعقاله (2) مقصود شاعر این است که آن زیبائىهاى باغ به هنگام عصر، و زیبائى ماه در شب بدر،
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 8 صفحه
قسمتی از متن .doc :
صفات خدا در قرآن
واژة اسم کاربردهای مختلفی دارد. در گستردهترین کاربرد به معنی هر لفظی است که بر معنایی دلالت میکند. اسم در این کاربرد مترادف با کلمه است، و حرف و فعل در اصطلاح علمای نحو را نیز شامل میشود. دومین کاربرد اسم همان است که در اصطلاح علمای نحو به کار میرود. و یکی از اقسام کلمه و قسیم حرف و فعل است. سومین کاربرد آن معنایی است که در اصطلاح متکلمان مقصود است. و آن عبارت است از لفظی که بر ماهیت و ذات من حیث هی و بدون در نظر گرفتن اتصاف آن به صفتی از صفات دلالت میکند. مانند الفاظ سماء (آسمان)، ارض (زمین)، رجل (مرد) و جدار (دیوار). واژة صفت نیز کاربردهای مختلفی دارد. حکما مبادی مشتقات را صفت، و مشتقات را اسم میگویند. از نظر آنان علم و قدرت صفاتاند، و عالم و قادر یا علیم و قدیر اسم، ولی متکلمان مشتقات را صفات نامیده و مبادی مشتقات را «معنی» میگویند. بنابراین، علم و قدرت، معنی، و عالم و قادر یا علیم و قدیر صفاتاند. به عبارت دیگر، هرگاه ذات و ماهیت را از آن جهت که موصوف به وصف یا معنای ویژهای است، در نظر آوریم واژة صفت به کار میرود«الصفة هی الاسم الدال علی بعض احوال الذات، و ذلک نحو طویل و قصیر و عاقل و غیرها» «ان الصفة فی الحقیقة ما أنبأت عن معنی مستفاد یخص الموصوف و ما شارکه...».یاد آور میشویم، این گونه ملاحظات در عمل چندان رعایت نمیشود، و هر یک از اسم و صفت به جای دیگری به کار میرود. یگانه واژهای که معنای وصفی نداشته، و به عنوان اسم مخصوص خداوند، شناخته شده است؛ اسم جلالة (الله) است. اما واژههای دیگر چون عالم، قادر، حی، رازق، باقی و غیره هم به عنوان اسماء الهی به کار میروند، و هم صفات خداوندی، چنان که در روایات معروفی که برای خداوند نود و نه اسم بیان شده است، جز اسم جلاله، همگی از مشتقات و صفات میباشند. تقسیمات صفات صفات الهی را از جهات گوناگون تقسیم کردهاند: 1. صفات جمال و صفات جلال: صفات جمال یا صفات ثبوتی صفاتیاند که بر وجود کمالی در خداوند دلالت میکنند. مانند عالم و علم، قدرت و قادر، خلق و خالق، رزق و رازق و غیره. و صفات جلال یا صفات سلبی صفاتیاند که چون بر نقصان و فقدان کمال دلالت میکنند، از خداوند سلب میشوند. مانند: ترکیب، جسمانیت، مکان، جهت، ظلم، عبث و غیره. صدر المتألهین در این باره گفته است: «این دو اصطلاح (صفت جمال و جلال) با تعبیر ذی الجلال و الاکرام در آیة کریمة: «تَبارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ» هماهنگ است زیرا صفت جلال عبارت است از آنچه ذات خداوند را از مشابهت با غیر آن منزه میدارد، و صفت اکرام عبارت است از آنچه ذات الهی به آن آراسته است، پس خداوند با صفات کمال وصف میشود، و با صفات جلال از نواقص پیراسته میگردد».
صفات سلبی کاربرد دیگری نیز دارد، و آن صفاتی است که بر سلب نقص از خداوند دلالت میکنند، مانند غنی، واحد، قدوس، حمید و مانند آن.
2. صفات ذات و صفات فعل: در تقسیم صفات الهی به صفات ذات و صفات فعل دو اصطلاح و دو نظریه است: الف: هر گاه برای انتزاع صفتی از ذات و وصف کردن ذات به آن صفت، تصور ذات کافی باشد، و تصور فاعلیت خداوند لازم نباشد، آن صفت، صفت ذات یا ذاتی خواهد بود. مانند صفت حیات و حی، اراده و مرید، علم و عالم، قدرت و قادر. و هر گاه تصور فاعلیت خداوند لازم باشد، آن را صفت فعل یا فاعل گویند. مانند خلق و خالق، رزق و رازق، اماته و ممیت، احیاء و محیی، مغفرت و غافر، انتقام و منتقم، و مانند آن. ب: هر صفتی که بتوان خداوند را به مقابل و ضد آن وصف کرد، صفت فعل است، و هر صفتی را که نتوان خداوند را به مقابل و ضد آن وصف کرد، صفت ذات است. بنابراین قدرت، علم و حیات از صفات ذاتی الهیاند، چون خداوند به مقابل و ضد آنها وصف نمیشود، زیرا مقابل آنها نقص وجودی است، ولی اراده از صفات ذات نخواهد بود، زیرا وصف خداوند به مقابل آن محال نیست، مثلاً گفته میشود خداوند ظلم به بندگان خود را اراده نکرده است، «وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ» بر این اساس، عدل از صفات ذات الهی خواهد بود، ولی بنابر اصطلاح نخست از صفات فعل است. از دو اصطلاح یاد شده، اصطلاح نخست در کتب فلسفه و کلام مشهور و رایج است. محدث کلینی در کتاب کافی اصطلاح دوم را برگزیده است، و بر این اساس روایات مربوط به اراده را از صفات فعل دانستهاند، تعیین کرده است. سید شریف گرگانی نیز در کتاب تعریفات همین اصطلاح را آورده است.
3. صفات حقیقی و اضافی: صفات ذات را به دو گونة حقیقی و اضافی تقسیم کردهاند. صفات ذاتی حقیقی آن است که حقیقتاً ذات به آن وصف میگردد مانند علم و قدرت، و صفت اضافی آن است که از صفات حقیقی انتزاع میشود، ولی خود حقیقتاً از صفات ذات نیست، مانند صفت عالمیت و قادریت، که از در نظر گرفتن نسبت علم و قدرت با ذات انتزاع شدهاند، و ورای ذات و صفت علم و قدرت، حقیقتی ندارند. صفت ذاتی حقیقی را به حقیقی محض و حقیقی ذات الاضافه تقسیم نمودهاند. حقیقی محض آن است که به چیزی جز ذات خداوند تعقل ندارد. مانند صفات حیات، و حقیقی ذات الاضافه آن است که به غیر ذات متعلق میشود مانند علم و قدرت. 4. صفات خبریه: برخی از صفات را صفات خبریه گویند. آنها صفاتیاند که در خبر آسمانی (کتاب و سنت) وارد شدهاند و اگر در خبر آسمانی نیامده بودند، به مقتضای یک بحث عقلی برای خداوند اثبات نمیشدند، و از سویی، اگر به مفاد ظاهری آنها قائل شویم، تشبیه و تجسیم لازم خواهد آمد. به عبارت دیگر، این دسته از صفات، مانند وجه، ید، استوا، مجیء، که در آیات ذیل آمدهاند. «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ».«یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ». «الرحمن علی العرش استوی».«جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا». آیا اسماء الله توقیفی است؟
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 6
صفات متّقین در نهج البلاغه
محسن قرائتى در باره کسى مىخواهم سخن بگویم که بدرستى او را نمىشناسم، و در باره چیزى مىخواهم حرف بزنم، که خود فاقد آن هستم: على (ع) و تقوى. بحث من تشریح بخشى از خطبه (193 نهج البلاغه صبحى...
محسن قرائتى
در باره کسى مىخواهم سخن بگویم که بدرستى او را نمىشناسم، و در باره چیزى مىخواهم حرف بزنم، که خود فاقد آن هستم: على (ع) و تقوى.
بحث من تشریح بخشى از خطبه (193 نهج البلاغه صبحى صالح و خطبه 184 فیض) معروف به خطبه همّام است که صفات متّقین را بیان مىدارد. در چگونگى ایراد این کلام حضرت، گفته مىشود که همّام- یکى از اصحاب پرهیزکار امیر المؤمنین- از ایشان درخواست کرد که متّقین را براى او توصیف نمایند. حضرتش از این امر طفره رفت. لکن همّام اصرار بسیار نمود، تا آنکه حضرت لب به سخن گشود. و به نظر من، این خطبه، همچون آئینهایست پیش روى مؤمنین، تا خود را با معیارهاى متّقین مقایسه کنند.
خطبه، با ذکر مقدّمه کوتاهى پیرامون استغناء حق تعالى از آفرینش خلق، و این که نه معصیت هیچ بندهاى براى خداوند ضرر دارد، و نه طاعت هیچکس منفعتى براى حق تعالى مىآورد، آغاز مىشود. سپس خطبه چنین ادامه مىیابد: «فالمتّقون فیها هم أهل الفضائل». تعبیر خاص حضرت (هم أهل الفضائل) مىرساند که فقط آنهائى داراى فضیلتاند که متّقى باشند. در بینش اسلامى اساس فضیلت و برترى، تقوى است: یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ. نه نژاد ونه زبان و نه قومیّت، هیچیک ملاک برترى نیست. در نماز هم ما نمىگوئیم السّلام علینا و على ایرانیها بلکه مىگوئیم السّلام علینا و على عباد اللّه الصّالحین.
«منطقهم الصّواب». پیامبر اکرم (ص) فرمود: «لسانک سبع إن أطلقته أکلتک» زبان تو درنده است، اگر این زبان درنده را آزاد و رها کنى ترا مىبلعد. و باز از پیامبر اکرم (ص) نقل شده که فرمود: «لا بشىء أحقّ بطول السّجن من اللّسان»: هیچ چیز براى زندانى شدن (و براى طولانىتر شدن زندانش) شایستهتر از زبان نیست.
«و ملبسهم الاقتصاد» لباس و پوشش میانه روانه را، ما در سیره پیامبر اکرم (ص) و أئمه هدى بروشنى مىیابیم. در حدیث است که: «کان رسول اللّه (ص) یلبس اللّیّن تارة و الخشن أخرى» پیامبر اکرم گاه لباس نرم مىپوشیدند، و گاه لباس خشن. نه همیشه لباس نرم مىپوشیدند و نه همیشه لباس خشن. زیرا اگر همیشه انسان مقیّد به لباس نرم باشد نشانه راحت طلبى و ناز پروردگى اوست، و اگر همیشه هم لباس خشن بپوشد ممکن است نشانه شهرت طلبى و ریا باشد. قال على (ع): اللبس ما لا تشتهر.
بهر حال «ملبس اقتصاد»- آن گونه که از سیره معصومین (ع) فهمیده مىشود- استفاده از پوشاک است بعنوان «آلت»، بگونهاى که این آلت و وسیله، فرد را از «هدف» و غایت متعالى خویش منصرف و منحرف نکند. خواه لباس نرم و خواه لباس خشن، هیچکدام براى انسان هدف و بت نشود. و حتى این اصل اختصاصى به لباس ندارد، در سایر لوازم زندگى نیز چنین است. مرکب پیامبر اکرم گاه «براق» است و گاه «حمار».
«و مشیهم التّواضع»: انسان متّقى در سادهترین امور خود نیز دقّت نظر دارد.
حتّى راه رفتن و مشى انسان متّقى، همراه با تواضع و متانت است. (حال راه رفتن بمعناى پیاده روى باشد و یا بمعناى موتور سوارى و ماشین سوارى، بهر حال فرقى نمىکند).
قرآن کریم نیز در نصایح لقمان به فرزند، بعنوان پندى از سلسله حکمتهاى الهى لقمان، مىفرماید: «وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ. لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ» . ملاحظه مىشود که حتى راه رفتن انسان چنانچه از سر تکبّر و نخوت باشد، مورد خشم پروردگار است. و هم چنین در جاى دیگر مىفرماید: «وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا. کُلُّ ذلِکَ کانَ سَیِّئُهُ عِنْدَ رَبِّکَ مَکْرُوهاً» که گوئى در این آیات، خطاب قرآن کریم به کسانى است که از سر تکبّر پاى بر زمین مىکوبند و گردن فرازانه راه مىروند.
مىفرماید: اى انسان متکبّر، این چنین پاى بر زمین نکوب که تو آن قدر ضعیفى که هرگز نمىتوانى زمین را با پاى کوفتن خود سوراخ کنى. و هر قدر که گردن برافرازى نمىتوانى از کوههاى سر بفلک کشیده بالاتر روى.
قرآن کریم باز در جاى دیگر ضمن تشریح صفات بندگان شایسته خدا (عباد الرّحمن) مىفرماید: «الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً» «غضّوا أبصارهم عمّا حرّم اللّه علیهم» از دیگر صفات متّقین، این که چون نگاهشان به چیز حرامى مىافتد، چشمان خویش را از آن بر مىگردانند.
امام صادق (ع) در حدیثى پیرامون چشمهاى مؤمنین در قیامت فرمودند: «کلّ عین باکیة یوم القیمة إلّا ثلاثة أعین» تمام چشمها در قیامت گریاناند بجز سه چشم: عین غضّت عن محارم اللّه»، اول، چشمى که از محارم خداوند اجتناب کند. و عین سهرت فی طاعة اللّه، دوم، چشمى که در اطاعت خدا و براى رضاى او بیدارى بکشد. و عین بکت فی جوف اللیّل، سوم، چشمى که از خوف خدا در دل شبها مىگرید.
«وقفوا أسماعهم على العلم النّافع لهم» از دیگر مشخصههاى متّقین، آن است که گوشهاى خود را به هر سخن و صوت لغو و مضرّى نمىسپارند، بلکه آنرا وقف سخنان آموزنده، و علومى که نافع آنها باشد، مىکنند. از امیر المؤمنین (ع) در روایت آمده است: «الفکر فی غیر الحکمة هوس» حتى تفکّر کردن هم در امورى که مفید و مطابق با حکمت نیست، نوعى هوس است. و قرآن کریم نیز از کسانى که علومى غیر نافع و لغو را فرا مىگیرند انتقاد مىکند . «و متّقى مقیّد است که بر اساس نیازهاى فردى و جمعى مورد قبول مکتبش، رشته علمى و تحصیلى خود را تعیین کند. و در کلمات منقول از رسول اکرم (ص) نقل شده است که حضرتش مىفرمود: اللّهم إنّی أعوذ بک من علم لا ینفع» خدایا، بتو پناه مىبرم از علمى که بىفایده باشد. براى روشن شدن این که علم نافع چه خصوصیاتى و چه تقسیماتى دارد، روایتى را از امام کاظم (ع) نقل مىکنیم که فرمودند: ریشههاى علم نافع چهار تاست.
اول- أن تعرف ربّک: علمى که به تو کمک کند تا پروردگارت را بهتر بشناسى.
دوم- أن تعرف ما صنع بک: علمى که به تو بصیرت و بینائى کافى عطا کند، تا بتوانى قدرت نمائى حق تعالى را در آفرینش خود ملاحظه کنى. و لذا از امام صادق (ع) نقل شده است: «از لوازم توحید و خداشناسى کامل، آگاهى از علم تشریح و اندام شناسى است». بخصوص چنانچه انسان در خصوصیّات روحى و روانى و عصبى خویش مطالعه نماید، با صناعات بسیار بدیعى مواجه مىگردد.
سوم- أن تعرف ما أراد منک: از جمله علم نافع آنست که بکمک آن بتوانى فلسفه آفرینش خویش را بفهمى. و بدانى که پروردگارت ترا براى چه هدفى آفریده است، تا با شناخت هدف خلقت خویش، تنها طریق عبودیّت حق تعالى را بپیمائى.
چهارم- أن تعرف ما یخرجک من دینک: از جمله علم نافع آنست که بدانى چه عواملى ترا از دینت خارج مىکند و باعث گمراهى و فساد تو مىشود.
پس مادامى که علم و دانش، حد اقل یکى از این فوائد را براى انسان بدنبالنداشته باشد، علم نافعى نیست که مورد تأئید امام کاظم (ع) باشد: اول- خدا شناسى. دوم- انسان شناسى. سوم- خط شناسى. چهارم- گناه شناسى.
و سپس حضرتش در جاى دیگرى از این کلام، صفات دیگرى را براى متّقین بر مىشمارند: «عظم الخالق فی أنفسهم فصغر ما دونه فی أعینهم» خداوند در دلهاى ایشان بسیار گرانقدر و عظیم است، و جز خدا، همه چیز در نزد ایشان کوچک و حقیر است. این جمله حضرت مرا بیاد یک تشبیهى مىاندازد: تا کنون سوار هواپیما شدهاید آیا دیدهاید که چگونه هر چه بیشتر او مىگیرید، زمین و آنچه در آن است، در چشمتان کوچک و کوچکتر مىشود... حرکت تکاملى یک انسان متّقى، و اوج گیرى او بسوى کمال مطلق هم، دنیا و ما سوى اللّه را در دیدگان او لحظه به لحظه حقیرتر و پستتر مىکند. (صغر ما دونه فی أعینهم) تا آنجا که دیگر هیچ قدرت و عظمتى در جهان نمىیابند، مگر قدرت و عظمت حق تعالى (عظم الخالق فی أنفسهم) و لذا است که آن پیرمرد متّقى و آن عارف کامل، در حالى که تمام دنیا در تحت سیطره بى چون و چراى آمریکاى جهان خوار دست و پا مىزند، این ابر قدرت را به هیچ مىگیرد. و بى کمترین ترسى از شکست، پرچم مبارزه با او را بر مىدارد، و با صداى بلند در جهان اعلام مىکند که: «آمریکا هیچ غلطى نمىتواند بکند». امام امّت این جمله را نه از روى سیاست و یا قدرت، بلکه از اثر «معرفت باللّه» مىگوید.
در نزد انسان متّقى تنها و تنها خدا بزرگ است. و غیر او همه حقیر و ناچیزند.
«قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ» بگو خدا و بس و دیگر باقى را بحساب نیاور. و بزرگ بودن خداوند را، یک فرد مسلمان همه روزه چندین بار تکرار میکند: اللّه اکبر، یعنى خدا بزرگتر از همه دیدنیها و همه شنیدنیها و تمامى توصیفاتى است که در قلم و بیان آدمى مىگنجد. (أکبر من أن یوصف).«قلوبهم محزونة» دلهاى مؤمنین همیشه داراى نوعى حزن است. انسان پرهیزگار هیچ گاه دچار آن چنان سرخوشى و سرمستى و بى خودى نمىگردد که سبک سرانه از یاد آخرت و خسران واقعى غافل گردد. انسان متّقى همیشه نگران آنست که عمر خویش را در چه مسیرى سپرى کرده است (فی ما أفنى عمره) در دعاى ماه رجب مىخوانیم: «خاب الوافدون على غیرک، و خسر المتعرّضون إلّا لک» باختند آنها که به غیر تو دل بستند. و زیان کردند آنها که روى بسوى غیر تو نمودند. و من فراموش نمىکنم که مرحوم آیة اللّه مطهرى همیشه تأکید مىکردند که این جمله را زیاد بخوان. خواهران و برادران بسیارند کسانى که کتاب مىنویسند، زحمت مىکشند، پول خرج مىکنند و... امّا بدانید اگر هدف غیر خدا باشد، همه این تلاشها پوچ است و عبث. راضى کردن خداوند کار دشوارى نیست. او «سریع الرضا» است. آیا خدایان متفرّق و متعدد را بهتر مىتوان اطاعت کرد یا خداوند یگانه قهار را «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» بنا بر این متّقین محزوناند و حزنشان براى آنست که چرا نتوانستهاند آن گونه که باید باشند.
«و شرورهم مأمونة» از نشانههاى متّقین این است که انسانها از دست و زبان آنها در اماناند و شرّشان به کسى نمىرسد. المسلم من سلم المسلمون من یده و لسانه. و در باره زبان آدمى گفتهاند: «قلیل جرمه و کثیرة جرمه» جرماش کوچک است امّا جرائماش بسیار است. «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ» واى بر هر نکوهش گر عیب جوى. مؤمن با تقوى، نیش زبان و آزارش به کسى نمىرسد. و خداوند به رسولش فرمود که اگر براى طعنه زنندگان و تمسخر گران، هفتاد بار هم استغفار کنى، خداوند آنها را نمىبخشد «إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّةً فَلَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ». «أجسادهم نحیفة» متّقین، شکم پرست و پرخور و تن پرور نیستند. قناعت مىکنند و زیاد روزه مىگیرند.
«حاجاتهم خفیفة» انسان متّقى، از آرزوهاى دور و دراز پرهیز مىکند.
حاجات مادّى متّقین همیشه کم و اندک است.
«صبروا ایّاما أعقبتهم راحة طویلة» انسان متّقى مىداند که در این چند روز کوتاه زندگى دنیائى صبر مىکند، تا در آخرت آسایش طولانى و جاودانى را بدست آورد. «لا خیر فی لذّة من بعده النّار».
«أرادتهم الدّنیا فلم یریدوها» دنیا و زیباییهایش به ایشان رو مىآورد و در پیش چشمانشان خود را مآراید، لکن ایشان فریب این زیباییهاى موقّت و پوچ را نمىخورند. در باره دنیا گفتهاند که مانند سایه مىماند، چنانچه پشت به او کردى و به راه خود ادامه دادى، او بدنبال تو مىآید، امّا چنانچه رو به او نموده در پىاش دویدى، او ترا بدنبال خویش مىکشاند.
«أمّا اللّیل فصافوّن أقدامهم» در نیمههاى شب که مردم در بستر آرمیدهاند، متّقین خواب را بر خویش حرام مىکنند، و در سجدهگاههاى خویش به عبادت پروردگارشان مىپردازند.
و قرآن کریم در بارهشان فرموده: «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ. فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ» . و آن قدر سجده کردن به درگاه خداوند، ارزش دارد که پیامبر اکرم (ص) فرمود «هر کس مىخواهد با من محشور گردد، در پیشگاه خداوند سجدههاى طولانى نماید».
امیر المؤمنین (ع) در جاى دیگرى از همین خطبه، پیرامون متّقین چنین مىفرماید: لا یرضون من أعمالهم القلیل و لا یستکثرون الکثیر. متّقین چنیناند که هرگز عمل خویش را بزرگ نمىپندارند و بدان راضى نمىگردند. امروزه ما بهترین نمونه زنده این صفت را در اخلاق امام امت مىیابیم، ایشان در عین آنکه رهبرعظیمترین تحوّل جهان در عصر حاضر هستند، مىگویند «اى کاش منهم یک پاسدار بودم»، و یا مىگویند «رهبر ما آن طفل سیزده ساله است...» ویژگى انسان متقّى آنست که نه تنها از مدح و ثناى دیگران نسبت بخودش، خوشحال نمىگردد، بلکه ناراحت هم مىشود زیرا او واقعا عمل خویش را در پیشگاه خداوند قلیل مىداند (إذا ذکر أحدهم خاف من ما یقال له). معروف است که مرحوم آیة اللّه بروجردى، با آن همه زحماتى که در راه اسلام متحمل شد و آن همه خدماتى که به جامعه مسلمین نمود، و آن همه کتابخانه و مسجد و مستشفى و مراکز علمى که تأسیس کرد، و آن همه طلاب ارزشمندى که تحویل جامعه تشیّع داد، در لحظه مرگ مىگریست و مىگفت که من اکنون در حال رفتن هستم امّا دستم تهى است... قرآن کریم کسانى را که اعمال بى ارزش خویش را مستحق حمد و ستایش مىدانند نکوهش مىکند: «لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ بِما أَتَوْا وَ یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ» .
«فمن علامة أحدهم انّک ترى له قوّة فی دین» از علامات متّقین اینست که نسبت به معتقدات دینىشان قدرتمند و استوارند. تزلزل در ایشان راهى ندارد.
قرآن کریم کسانى را که چون خیرى به ایشان مىرسد و منافعى ظاهرى بدست مىآورند خوشحال میشوند، و در هنگام دشوارىها بیتابى و ناسپاسى میکنند ملامت میکند: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ، فَإِنْ أَصابَهُ خَیْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِینُ» متّقین بر اساس منافع آنى و مادّى خود، نسبت به دین گرایش ندارند، بلکه اساس دیندارى آنها بر ایمان استوار است.
«و حرصا فى علم» انسان متّقى در تحصیل علم حریص است، و هیچگاهخود را فارغ التحصیل نمىداند. خداوند به رسولش مىگوید تو نیز از علم بیشتر بىنیاز نیستى، وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً «و قصدا فی غنى» در حال غنى و ثروتمندى، میانه روى را ترک نمىکنند. و براى ثروتمند شدن هم حریص نیستند.
«و تجمّلا فی فاقة» متّقین در شرایط دشوار مادّى هم شکیبا و متعادل هستند. و هرگز ظاهر موقّر و آراسته خویش را تبدیل به کهنه ملبسى مندرس نمىکنند. در حدیث است که پیامبر اکرم در یکى از غزوات دستور تهیه غذا براى لشکر اسلام را دادند. و فرمودند که یک دیگ غذا بگذارند و 9 دیگ آب جوش.
و هنگامى که علّت را جویا شدند، فرمودند: «چنین مىکنم تا لشکریان دشمن گمان نکنند که مسلمین اندک و فقیرند». مؤمن چنان از لحاظ مادّى زندگى مقتصدانه و متعادلى دارد که دیگران گمان میکنند او ثروتمند است، بخاطر آنکه هر لحظه دست نیاز بسوى این و آن دراز نمىکند. (یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ) «و صبرا فی شدّة» در هنگامه بلایا و مشکلات، پایدارى و ایستادگى و صبر پیشه میکند و بیتابى و فزع از خود نشان نمىدهد. قرآن کریم این گونه انسان را ملامت میکند که اذا مسّه الشّر جزوعا بلکه انسانى را تصویر و تأیید میکند که تربیت الهى شده باشد بطورى که در برابر مصائب و مشکلات، با صبر و متانت، ایستادگى میکند: «وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» «و نشاطا فی هدى» انسان متّقى در هدایت نشاط دارد. (چه آنکه کسىاو را هدایت کند و چه آنکه خود منشأ هدایت دیگران واقع شود) بخلاف منافقین که از مشخصاتشان آنست که «لا یَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلَّا وَ هُمْ کُسالى». منافق اگر هم نمازى بخواند در حال کسالت مىخواند زیرا در طریق هدایت، نشاطى ندارد.
انسان پرهیزکار، نه تنها عبادات را بارى بر دوش خویش نمىداند، بلکه به تعبیر روایات، انسان متّقى در مساجد مانند ماهى در دریاست.
پیامبر اکرم (ص) فرمود: «أفضل النّاس من عشق العبادة» برترین مردم آن است که